#ثروت_عشق_پارت_66
- مثل همیشه.
- آره متاسفانه.
نخودی خندیدم. او پیرهن آبی بیمارستان را ناگهان از تنش درآورد و بالاتنه ی عریانش نمایان شد. من که شوکه شده بودم با دیدن اندام بی نقصش بلافاصله از جام پریدم و رومو اونوری کردم.
- حداقل یه هشداری بده!
- خخخخ باشه واسه ی دفعه بعد.
کمی دیر متوجه شدم منظورش از دفعه ی بعد چیه؛ وقتی فهمیدم داره درمورد چی صحبت میکنه، اخم کردم و گفت:« هی!»
اما اون فقط خندید. گفت:« خب کارم تموم شد میتونی برگردی.»
وقتی برگشتم تی شرت مشکی پوشیده بود. از آسودگی خیال نفسی راحت کشیدم.
- خب... حالا بریم؟
- بریم.
او منو به خونه ام رسوند و خودش هم به خونه اش رفت. وقتی وارد خانه شدم، به هرجای آن که نگاه میکردم، خاطرات تلخ و شیرین زیادی به ذهنم هجوم می آوردند. روی زمین نشستم و به کوه لیف های تمام شده ام نگاه کردم. ناگهان یاد مادرم افتادم.
- مادرجون، ممنونم که شهاب منو نجات دادی. تو قهرمان منی!
بعد روی ساعت دستی کشیدم و لبخندی به لب آوردم... زندگی، تلخی گذشته اش را تا حدودی از دست داده بود.
روسری و مانتوم را درآوردم و لباسی راحتی پوشیدم. کمی لیف ها را برای سرگرمی بافتم و کتاب خواندم. سپس تلویزیون کوچک و بدکیفیت دست دوم را روشن کردم و مشغول تماشای سریالی آبکی شدم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که زنگ دربه صدا درآمد. مانتوی دم دستی ام را پوشیدم و شالی آبی رنگ به سرم انداختم. در را باز کردم و محبوبه را در آستانه ی در دیدم. مطمئن نبودم چه واکنشی را باید داشته باشم.
- محبوبه!
romangram.com | @romangram_com