#ثروت_عشق_پارت_65

- نه!
- خب... میتونی ادامه ی اون رمان مسخره رو برام بخونی؟ دلم میخواد زودتر تموم شه؛ رو اعصابه.
- آره رو اعصاب منم هست! صبر کن الآن میارمش.
بعد از به سمت اتاق خودم دویدم. کتاب را برداشتم و بدو بدو به اتاق شهاب رفتم. درست مثل پادوها. وقتی به آستانه ی در که رسیدم در باز شد و بابای شهاب از اتاق بیرون آمد. کمی جا خوردم، اما فورا خودم را جمع و جور کردم و گفتم:« اوه! پدر!» او گفت:« دخترم من دیگه باید برم شرکت. میخواستم برگردم آمریکا، اما راستش توانشو ندارم... میخوام آخر عمری تو وطنم بمونم.» بعد خداحافظی کردیم و من داخل اتاق شدم. کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم.
روزگار به همین منوال میگذشت. یک هفته بعد، دکتر با خرسندی اعلام کرد که شهاب تحت مراقبت های ویژه ی من، بهبودی کامل یافته و میتواند مرخص شود. خودم هم که پنج روز پیش مرخص شده بودم، اما پیش شهاب تو بیمارستان مونده بودم. شهاب سرحال و شاداب از روی تخت پایین پرید و گفت:« خب! دیگه تموم شد!» من با ناراحتی فکر کردم که مجبورم برم خونه و تنها زندگی کنم، اما مهم این بود که شهاب درست مثل روز اولش شده بود و همین امروزم اصرار داشت که بره اداره پلیس، البته من نمیذارم.
- نه، شهاب! امروز تو میری خونه و استراحت میکنی. همین که گفتم.
- اوه، تو خیلی سختگیری سمانه.
- حالا هرچی.
- نه دیگه من باید هرچی زودتر این ارسلان را دستگیر کنم و حقش را کف دستش بذارم.
با یادآوری اسم ارسلان قیافه ام را درهم کشیدم.
- حالا یه روز دیرتر، چیزی نمیشه.
- نه سمانه.
- ینی چی که نه؟ رو مخ من نوشته تردمیل؟
- خخخخ نه عزیزم!
- خب پس امروز نمیری.
- آه... باشه این دفعه هم تو بردی.

romangram.com | @romangram_com