#ثروت_عشق_پارت_38
آن ها اتاق را ترک کردند. میخواستم بفهمم چی میگویند. با احتیاط از روی تخت بلند شدم، سرم گیج میرفت، از دیوار گرفتم و گوشم را به در چسبوندم:
- رییس پلیس ازت خواستن تا شخصا از این دختر بازجویی کنی.
- چی؟
- اون گفت باید یاد بگیری عواطفتو کنترل کنی.
- من نمیتونم.
- میدونم برات سخته شهاب، بهم گفتی که عاشقشی و حاضری همه چیتو به خاطرش بدی، اما به این قضیه از دیدگاه مثبت فکر کن. اگه تو ازش بازجویی کنی، لازم نیست خیلی بهش سخت بگیری... میدونی که بعضی وقتا اعتراف گیرا حتی رو دخترا هم دست بلند میکنن.
- آره
- خب پس حله دیگه.
- بسیار خب.
وقتی فهمیدم دارن برمیگردن سریع به تختم برگشتم. پسری که ظاهرا اسمش ایمان بود، بهم گفت که همراهش بروم. از روی تخت بلند شدم و خودم را کمی مرتب کردم. همراه ایمان از بیمارستان خارج شدیم. با صدایی که عین صدای پیرزن ها میلرزید ازش پرسیدم:« شما... بهم دستبند نمیزنی؟»
- نه مگه از خودت مطمئن نیستی.
- چرا.
- نمیزنم.
- چرا؟
- آسفالت خیابونو دیدی؟
romangram.com | @romangram_com