#ثروت_عشق_پارت_37
- بله قربان.
با نگرانی نگاهم کرد. سپس یکی از افسرهای پلیس من رو به سلولی زندان برد. شب بود. با اینکه همین چند دقیقه پیش احساس سرما میکردم، اما الآن انگار در کوره ای آتشین انداخته بودنم. میترسیدم لباس هایم را درآورم، به خاطر همین فقط دکمه های جلوی مانتوم را باز کردم. هیچی متوجه نمیشدم. دنیا دور سرم میچرخید. مانند بره ای تازه متولد شده نیمه جان شده بودم و در حالت خواب و بیداری به سر میبردم. با خودم دعا کردم ای کاش زودتر بمیرم تا اینقدر درد نکشم. وقتی که سربازی منو صدا کرد، صدایش را به وضوح نشنیدم. حتی هنگامی که سرباز وارد سلول شد، ندیدمش. تنها چیزی که فهمیدم این بود که شخصی فریاد زد:« تب دارد! آن هم شدید! کمک بیارید!» و بعد سیاهی مطلق من را احاطه کرد و هیچ چیز نفهمیدم.
- سمانه! سمانه!
صدای دلنشین شهاب بود. لای پلک هایم را باز کردم. نور، چشمانم را اذیت میکرد. به شهاب چشم دوختم.
- من کجام؟
- این جا بیمارستانه. یک ساعت بیهوش بودی. مارو خیلی ترسوندی دختر.
در باز شد و همکار شهاب اومد تو.
- این همون دخترس؟
- آره.
آن همان مردی بود که بهم دستبند زده بود.
- شهاب برات خبرای بدی دارم.
- چی شده ایمان؟
- رییس پلیس ازت خواسته بازجویی رو شروع کنی.
- آها... خب این خیلیم بد نیست.
- چرا اما هنوز بقیشو نگفتم بهت. بیا بیرون.
romangram.com | @romangram_com