#ثروت_عشق_پارت_28

- باریکلا بابا! حالا چه جور پرونده ای هست؟
- باید یه سری قاچاقچی مواد مخدر رو دستگیر کنیم!
- قاچاقچی؟ واو! چه هیجان انگیز!
- آره، هیجان انگیزه. سردستشون یه خانومست که دفعه ی پیش از دستم فرار کرد. اما من خیلی از همراهاشو گرفتم. الآن همشون دارن تو زندان آب خنک میخورن.
با خودم فکر کردم: کاملا حقشونه، بچه های مردم رو به تباهی میکشونن.
شهاب مقداری نوشابه خورد و ادامه داد:« اما این دفعه نمیذارم از چنگم در بره. طبق آخرین اطلاعاتی که از این زن داریم، الآن داره دوباره یه سری دستیار برای خودش استخدام میکنه.»
- دستیار؟ آخه کی با کسی همکاری میکنه که پلیس دستشو خونده باشه؟
- ظاهرا پول خوبی بهشون میده.
- خب حالا ماموریتت کی هست؟
- فردا شبه.
- اوه، امیدوارم موفق بشی. برات دعا میکنم.
- خیلی ممنونم سمانه. آخه میدونی، این ماموریت واسم خیلی مهمه، نمیتونم همچین فرصتی رو از دست بدم.
- آها.
بعد از این گفت و گو ها، شام خوردیم. موقع شام خوردن کلی با هم گفتیم و خندیدیم. اون از تجربیات پلیسیش میگفت و من از خاطرات بچگیم. خیلی بهمون خوش گذشت، یکی از بهترین شب های عمرم بود. اصلا گذر زمان را حس نمیکردم. شهاب هم همچین حسی داشت. چون بهم گفت:« میدونی سمانه، از اینکه باهات آشنا شدم خیلی خوشحالم. تعارف نمیکنم، دارم جدی میگم. من تا به حال با کسی نبودم که باهاش اینقدر راحت بگو و بخند کنم.»
من از تعریف هایش تشکر کردم و بعد از آن از رستوران خارج شدیم تا قدم زنان به سمت سینمایی در آن نزدیکی برویم. سر راهمون چندتا مغازه ی مانتو فروشی بود و من از یک مانتو خیلی خوشم آمد. واسه همین شهاب در انتخاب رنگ مانتو بهم کمک کرد، ولی من بهش گفتم که به قصد خریدن مانتو نیامدم، ولی اون گوشش بدهکار نبود و به قول خودش، مانتو را بهم "هدیه" داد.
به خاطر همین لباس های مریم را از تنم درآوردم و آن مانتو را پوشیدم. وقتی از اتاق پرو بیرون آمدم، شهاب مدتی طولانی بهم خیره شد. برق تحسین را در نگاهش میدیدم. سپس لبخندی زد و گفت:« خب، حالا بریم سینما.»

romangram.com | @romangram_com