#ثروت_عشق_پارت_19

- خب چه خبرا؟
تو دلم گفتم:« خبر که زیاد هست... اما به تو ربطی نداره!» اما مسلما اینقدر نزاکت داشتم که همچین حرفی را به زبون نیارم.
- خبری نیست... شما چطور؟
- خب...
- خب چی؟ اتفاقی افتاده؟
شاید از حرفم تعجب کنید... چون خودم هم تعجب کردم، وقتی فهمیدم نگرانیم نمایشی نیست.
- من... راستش... نامزدم باهام به هم زده.
آیا در صدایش ناراحتی حس کردم؟ شهاب ادامه داد:« یه کمی شوکه شدم آخه اون منو خیلی دوست داشت.»
من با بی احساسی گفتم:« خب، چرا؟»
اون با حرارتی وصف ناشدنی گفت:« اون با کار من مشکل داره.»
همینطور که برای خودم توی لیوان نوشابه میریختم پرسیدم:«کارت؟ مگه شغلت چیه؟»
اون با بداخلاقی جواب داد:« رییس پلیسم.»
میتونید حدس بزنید که لیوان نوشابه از دستم افتاد و به تته پته افتادم. در حالیکه سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم، با احتیاط پرسیدم:« آها... پس اونروز که ساعتتو برداشتم میخواستی دستگیرم کنی؟»
خنده ای کرد و پاسخ داد:« نه! ههه. میدونی سمانه، نمیدونم چرا ولی یه چیزی مانعم میشد که اینکار رو بکنم.»
من حالم خوب نبود. بدتر هم شد. زمانی بدتر شد که این فکر وحشتناک به ذهنم آمد: نکنه همه ی اینا نقشه بوده و جزو عملیات پلیسی بوده تا من و عرفان و بقیه رو دستگیر کنند؟
با سرعت از جام بلند شدم و گفتم:« من... من باید برم.»

romangram.com | @romangram_com