#ثروت_عشق_پارت_18

- مگه من دل باز کنم؟!
- هههه! میشه گفت آره!
- من واقعا نمیتونم یه سری مشکلات هست که باید بهشون برسم...
یه لحظه چشام برق زد... شهاب پولداره... نه؟ سریع گفتم:
- چرا... میام... کی و کجا؟
- آه... ممنون... ساعت هشت خوبه؟ آدرسو بهت اس ام اس میکنم.
- بسیار خب، میبینمت.
- پس فعلا خداحافظ.
- خداحافظ.
از فکری که کرده بودم به خود لرزیدم... اما باید انتخاب میکردم: تن به ازدواجی اجباری یا عرفان.
و من انتخابم را کرده بودم: عرفان.
البته گزینه ای دیگر هم بود و آن ارسلان بود، مطمئنا ارسلان هرگز من رو نمیبخشید... اما راستش دیگه از احساسات خودم به ارسلان مطمئن نبودم... فهمیدم که من در واقع عاشقش نبودم، احساسم به او صرفا وابستگی بود، و نه چیز بیشتر. چون تنها پسری که به قول معروف خرم کرده بود، اون بود.
لباسی مناسب( یا بهتره اینجوری بگم: مناسب ترین لباسم) را پوشیدم و به استقبال کیفی پرپول، که در واقع پسری دل گرفته بود رفتم تا دل باز کنش بشوم... و کمی هم، عاشقش کنم!
وارد رستوران شدم. رستورانه به نظر خیلی هم شیک و پیک نمی اومد... معمولی بود. فکر کنم منم این طوری کمتر معذب بودم؛ هم من هم خود شهاب. به اطرافم نگاه کردم و شهاب را دیدم که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود. سمتش رفتم و سرفه ای مصنوعی کردم تا متوجه حضورم بشود. برگشت و لبخندی جذاب را تحویلم داد... لبخندش... چطور بگم... باعث شد گرمایی وجودم را فرا بگیرد که تا آن زمان احساس نکرده بودم.
- خوش اومدی سمانه خانوم!
- ممنون.

romangram.com | @romangram_com