#ثروت_عشق_پارت_132
با اخم آنها را نگاه میکردم. آنقدر ناخن هایم را در گوشت کف دستم فشار داده بودم، کف دستم سفید سفید شده بود. نیش حسادت، آزارم میداد و از بالای سر تا نوک انگشتان پا بدنم را میسوزاند.
آن ها از جلوی تمام مهمان ها رد میشدند و به آنها خوشامد میگفتند. به من که رسیدند، ایستادند. روشنا اول منو به جا نیورد، اما بعد از اینکه به صورتم دقیق نگاه کرد، منو شناخت. با چشمای گشادشده و دهان باز نگاهم کرد. شهاب، غمگین به نظر میرسید. وقتی که منو دید، به دقت به مانتوم خیره شد، حالت چشماش غمگینتر شد، چشماشو بست و بعد از سه ثانیه باز کرد و بهم خیره شد. به سنگینی نفس میکشید، این را میتوانستم حس کنم.
روشنا برخودش مسلط شد، لبخندی زد و گفت:« اومدن شما به اینجا کمی عجیب بود.»
- دعوت پدر عجیبتر بود.
به شهاب نگاه کردم... او طوری به من نگاه میکرد گویی با چشمانش بهم میگفت:« دوستت دارم.» اما خب... این ها همه خیالات من بودند. چطور ممکن بود پسری که داره ازدواج میکنه به دختری غریبه احساس داشته باشه؟
- آه... به هر حال خوش اومدی.
- ممنون. امیدوارم که.... زندگی خوبی داشته باشید.
- مرسی.
romangram.com | @romangram_com