#ثروت_عشق_پارت_126

- تازه، زیر چشماتم گود افتاده. غیر از این که غذا نمیخوری، حداقل یه ذره بخواب.
- نمیتونم. خوابم نمیبره.
- خب قرص رو که ازت نگرفتن.
- دوس ندارم قرص بخورم.
- سمانه! یا این قضیه رو کلا تمومش کن، یا دو دستی بهش بچسب. اینجوری فقط خودت آسیب میبینی.
- منم همینو میخوام.
- که خودت آسیب ببینی؟
- برام مهم نیست.
- یا امام زمان خودت کمکش کن!
فرانک از جاش بلند شد و کنار عسل روی زمین نشست و مشغول نوازش موهاش شد. با دیدن این صحنه، قلبم تیر کشید. چه قدر دوست داشتم روزی موهای فرزند خودم را نوازش کنم. از تصور در آغوش گرفتن نوزاد خودم، لرزیدم. حیف، این رویا هرگز به واقعیت نخواهد پیوست.
دعوتنامه را دوباره برداشتم و مرورش کردم. فردا شب بود، در باغ. از جام بلند شدم و گفتم:« فردا باید برم مهمونی، نمیخوای تو انتخاب لباس کمکم کنی؟»
فرانک نگاهی ملامت بار بهم کرد و پاسخ داد:« نه.»
- خیلی خب خودم اینکارو میکنم.
به اتاقم رفتم و در کمد لباس را باز کردم. بعد از انتخاب لباس، نوبت مانتو بود. چشمم به مانتویی افتاد که شهاب، شش سال پیش، درست قبل از ابراز علاقه اش به من برام خریده بود. آن را برداشتم و گذاشتم تا فردا اتویش کنم.

بعد به نشیمن برگشتم و با چهره ای خسته، انگار که کوه کنده باشم، روی مبل افتادم. سرم کمی درد میکرد؛ فرانک که متوجه شد حالم زیاد خوب نیست، بچشو بغل کرد و یه سبد نصیحت تقدیمم کرد و رفت. میخواستم بهش توضیح بدهم که این سردرد ها چیز جدیدی نیست و تازگیا خیلی برام اتفاق میفته، ولی اون واسه خودش میبرید و میدوزید و به حرف منم اصلا گوش نمیکرد. بعدش خداحافظی کرد و سریع بیرون رفت.

romangram.com | @romangram_com