#ثروت_عشق_پارت_121
روز بعد هم پیش شهاب رفتم اما او با جواب های سرد و سرسری اش بهم فهماند که حوصله ام را ندارد. روز سوم هم بی نتیجه بود. روز چهارم چون کلی کار داشتم نتونستم برم و روز پنجم، متوجه شدم که شهاب را به اصرار پدرش به خانه برده اند تا در خانه استراحت کند. به خاطر همین به خانه ی شهاب اینا رفتم و مستخدم خانه که منو میشناخت منو به اتاق شهاب راهنمایی کرد. توی راهرو با دخترخانم زیبایی رو به رو شدم که بوی غلیظ عطرش سرم را به درد آورد. او بهم نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و لب های زیبایش را جمع کرد و پرسید:« شما کی باشین؟»
- من؟ خب راستش... نامزد پسر صاحب این خونه.
- نامزد؟ امکان نداره!
- چه طور؟
- آخه من نامزد ایشون هستم.
- شما؟
- بله.
- این امکان نداره!
- اما پدر شهاب به من قول ازدواج داده. قرار مدارای ازدواج هم ریخته شده.
- ازدواج؟
- آره.. خب راستش من شهابو دوسش ندارم. این یک ازدواج تجاریه که به نفع شرکت پدرمه. پس جایی واسه شک نمیمونه. تو هم بهتره خودتو واسش آماده کنی.
او سر تا پایم را با چشمان قهوه ای روشنش برانداز کرد و با وقاری اعصاب خرد کن از کنارم رد شد و منو تو شوک باقی گذاشت.
با دهان باز رفتن او را تماشا کردم. ازدواج! چطور ممکن بود! شهاب داره ازدواج میکنه! پدر شهاب میدونست که من شهابو دوسش دارم... دیگه این چه کاریه که داره میکنه؟ ناگهان یاد حرف پدر شهاب افتادم که بهم گفته بود حق نداری اونو مال خودت بدونی. پس اون از اولم نقشه داشته که شهابو داماد کنه. اما من نباید تسلیم بشم.... نه... باید بهش نشون بدم که شهاب هم منو دوست داره. از شهاب تعجب میکنم، اون آدمی نیست که حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که دوسش نداره. تمام خشمم را روی در خالی کردم و آن را با تمام قدرت باز کردم و با ابهتی ترسناک وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. شهاب روی تخت دراز کشیده بود و با دیدن من از جاش پرید.
romangram.com | @romangram_com