#ثروت_عشق_پارت_115
- میخواستم باهات صحبت کنم.
- ببین خانوم. شاید تو یه روز نامزدم بودی، اما من الآن هیچی ازت یادم نمیاد و به خاطر همین هیچ احساسی هم بهت ندارم. پس بهتره وقتتو تلف نکنی.
- اما میخوام باهات صحبت کنم.
پدر شهاب مثل قاشق نشسته پرید وسط:« فکر میکنم گفته بودی وقتی شهاب به هوش بیاد، هیچ دلیلی نیست که بازم ملاقاتش کنی.»
- من باید باهاش صجبت کنم.
لحنم قاطع بود، با این حال پدر شهاب گفت:« لطفا مارو تنها بذار.»
- خواهش میکنم.
- گفتم برو بیرون.
- متوجه نیستید؟ شهاب، تنها کسیه که واسه ی من مونده. فکر میکنید اگه اونو از زندگی من بگیرید، خودتون خوشحال خواهید بود؟ پدر، توی این پنج سال من به شما خیلی مدیون شدم، من شمارو خیلی دوست دارم. به خدا قسم، اتفاقایی که افتاد رو منم تاثیر داشته.
رویش را برگرداند و با سختی گفت:« من، به نظرم بهتره که تو از شهاب دور باشی. اینطوری جفتتون راحت ترید.»
چاره ای برایم نمانده بود. غرورم، برایم خیلی باارزش بود، اما وقتی صحبت از شهاب میشود، دیگر جایی برای غرور نمیماند. تصمیم گرفتم غرورم را زیرپا بگذارم.
به آرامی جلو رفتم، کیفم را روی میز کنار تخت گذاشتم، سرم را پایین گرفتم و به آرامی روی زمین زانو زدم. آره، جلوشون زانو زدم. زانو زدم تا تنها تکه ی باقی مانده از قلبمو پس بگیرم. زانو زدم تا زندگی خودم رو نجات بدم. وقتی زانوانم سردی زمین را حس کردند، گونه هایم گرمی اشک هایم را حس کردند. پدر شهاب با دیدن واکنش من سریع از جاش پرید و پرسید:« داری چیکار میکنی؟»
- متاسفم.... بهم یه فرصت دیگه بدین. خواهش میکنم.
- پاشو سمانه! حرکتت قشنگ نیست اصلا.
romangram.com | @romangram_com