#ثروت_عشق_پارت_104
صبح که شد، از خواب بیدار شدم و سریع آماده شدم برم بیمارستان. اولش قصد داشتم شهاب رو ببینم... اما بعدش فکر بهتری به ذهنم آمد. چادر مشکی ام را برداشتم و آماده شدم برم امامزاده. تاکسی گرفتم و خیلی زود به مقصد مقدسم رسیدم. وارد امامزاده شدم و خوشبختانه زیاد شلوغ نبود. این ساعت روز اکثر مردم یا سرکار بودن یا مدرسه.
کتاب دعا را باز کردم و دستمال را به آرامگاه زدم. سپس، از ته قلب، و با دل و جان برای بهبودی شهاب دعا کردم. اشک هایم روی کتاب دعا میریخت و دیدگانم را تار میکرد. به سختی نوشته ها را میدیدم. گوشه ای برای خودم کز کرده بودم و با خدای خودم راز و نیاز میکردم.
- خدایا، این تنها درخواست منه... خدایا... اگر شهاب تو این دنیا نباشه، دیگه منم دلیلی برای زنده موندن ندارم. خدایا، شهابو ازم نگیر. خدایا، تو بزرگی، رحیمی... به شهاب من کمک کن.
همینطور گریه زاری میکردم و به خدا درخواستم را میگفتم، از ته قلبم میخواستم که شهاب به هوش بیاد. چه قدر دلم میخواست که دوباره صدایش را بشنوم... دلم میخواست که لبخند زیبایش را ببینم... دلم میخواست که شهاب الآن پیشم باشه، دستم رو بگیره و بهم بگه:« ناراحت نباش، من پشتتم.»... دوست داشتم یه بار دیگه بشنوم که بهم میگه:« من بهت اعتماد دارم.» و از همه مهمتر، بهم بگه:« دوستت دارم.»
فکر میکنم حدود دو ساعت و نیم شده بود که انجا بودم، و تصمیم گرفتم پیش شهاب بروم. با ناراحتی متوجه شدم که برای برداشتن ماشین ایمان باید دوباره برم خونه، و به خاطر همین دوباره برگشتم خونه و ماشین ایمان رو برداشتم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
وارد ساختمان بیمارستان شدم و با قدم هایی نسبتا سریع طول راهروها طی میکردم. از پرستار، شماره اتاقی را که شهاب در آن بستری شده بود را پرسیده بودم. به پشت در اتاق که رسیدم، دستم را بلند کردم تا در بزنم، اما صدای صحبت های آقا فاضل و دکتر، گوش هایم را تیز کرد.
- دکتر... خواهش میکنم به من بگید. این حق منه که از حال برادرزادم باخبر بشم.
- راستش.... خب آقای عدالت فرد، باید خدمتتون عرض کنم که وضع این آقا خیلی بدتر از اون چیزیه که ما فکرش رو میکردیم.
- این یعنی چی؟
- یعنی اینکه... متاسفانه هیچ امیدی به احیای این بیمار نیست.
سرم گیج رفت، به ناچار از دیوار گرفتم تا زمین نخورم.
romangram.com | @romangram_com