#سفید_برفی_پارت_163


لبخندی زدم و گفتم:

- باشه.

با یه تیکه نون شروع کردم به بازی کردن. نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم.

- توهان؟

سرش رو آورد بالا و با مهربونی گفت:

- بله؟

- ببین من می خوام یه چیزی بهت بگم، اما باید قول بدی عصبانی نشی.

همون موقغ غذامون رو آوردن. توهان برام همه چیز سفارش داده بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

- ممنون.

سرش رو تکون داد و گفت:

- نوش جان. خب چی می خواستی بگی؟

- راستش ... راستش ببین توهان، طاها درست عین داداشمه. تو که رفتی منم رفتم توی اتاقم...

با صدای تقریبا بلند و عصبی گفت:

- خفه خون بگیر.

- توهان بذار من حرف...

- گلیا دهنت رو می بندی یا یه سیلی دیگه می خوای؟

- آخه...

- چیه؟ می خوای چی بگی؟ می خوای چی تعریف کنی؟ یه وقت نمی خوای تعریف کنی چه طوری می بوسیدت؟ یا مثلا...

- بس کن توهان، بذار منم حرف بزنم. می خواستم بگم که بعدا برات سو تفاهم نشه. فقط اومده بود باهام حرف بزنه.

پوزخندی زد و با حرص قاشقش رو گذاشت دهنش.

- توهان؟

- ها؟

- ایــش، بی ادب! می خواستم بگم می خوام یه مهمونی راه بندازم. می خوام به کاری که آذر جون گفت گوش بدم.

romangram.com | @romangram_com