#سفید_برفی_پارت_159


- خواستم کرم بریزم، گفتم شیشه رو بشکنم چه حالی بده! ولی از شانس بد من زود بیدار شدی.

صورتش رو با دستم عقب دادم و گفتم:

- بچه پر رو!

بلند خندید. انگار خستگی یادش رفته بود! حالم خیلی بهتر شده بود. به خاطر دیشب ناراحت بودم ولی توهان ناراحتیم رو از بین برد. توهان جدی شد و گفت:

- از دیشب چه خبر؟

- هیچی. بعد از این که تو و بابایی رفتین بقیه هم رفتن.

- همه دیگه؟

آروم زیر لب گفتم:

- حسود بدبخت!

- چیزی گفتی؟

- نه، نه. اگه منظورت از همه طاهاست، بله یک ساعت بعد از تو رفت.

چپ چپ نگاهم کرد. با یه لبخند بانمک صاف نشستم و ابروهام رو بالا بردم. بعد ده دقیقه زیر چشمی بهش نگاه کردم. لبخند آرومی روی لبش بود.

آروم صدام زد:

- گلی؟

بدون این که بفهمم، از دهنم پرید:

- جانم؟

سرش رو برگردوند طرفم، با تعجب نگاهم می کرد. سرم رو انداختم زیر و لبم رو گاز گرفتم.

- دیشب زن عموم و شهرزاد اون جا موندن؟

با خجالت گفتم:

- آره!

- لابد مخ خشایار رو خوردن، مگه نه؟

آروم خندیدم.

- برای خنده نگفتما. باید از خشایار عذر خواهی کنم. من اون دو تا رو می شناسم، می دونم چه قدر حرف مفت می زنن. حتما نرگس خانوم و خشایار رو خیلی ناراحت کردن!

romangram.com | @romangram_com