#سفید_برفی_پارت_150


خنده رو لبم خشکید. مثل همیشه از دیدن طاها خوشحال نشدم، خیلی دلم می خواست الان این جا نبود. با این که واقعا مثل خشایار بود برام، ولی دلم نمی خواست این جا بود. مطمئن بودم اون هم منو دوست داره، ولی نه مثل خواهرش!

طاها با همه خوش و بش کرد و اومد سمت توهان و با توهان خیلی گرم و دوستانه دست داد. ولی نه به من دست داد، نه بغلم کرد. این طوری خودم هم راحت تر بودم. رفت کنار خشایار نشست شروع کرد به حرف زدن و بعد از ده دقیقه نرگس چایی آورد و به همه تعارف کرد.

آذر جون بلند گفت:

- بچه ها باید حتما یه مهمونی بگیرین.

توهان آروم پرسید:

- ما باید مهمونی بگیریم؟ چرا؟

آذر جون پاش رو انداخت روی پاش و گفت:

- وا، ناسلامتی شما تازه ازدواج کردین. باید برای این ازدواج یه جشنی چیزی بگیرین دیگه!

آذر جون با یه لحن خاصی حرف می زد. انگار اگه ما جشن می گرفتیم یه اتفاق خیلی مهم می افتاد. انگار خیلی هم برای این جشن هیجان داشت.

توهان با خنده گفت:

- آذی جون باز چه نقشه ای کشیدی؟ من که شما رو می شناسم، از مهمونی و جشن زیاد خوشتون نمیاد، مگر این که دلیل مهمی داشته باشه. حالا این دلیل مهم چیه، خدا داند!

شهرزاد با کلی ژست و عشوه پرید وسط حرفمون و گفت:

- وا توهان خب جشن بگیر دیگه! چی می شه مگه، کلی هم خوش می گذره.

توهان آروم زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:

- مطمئن باش مهمونی هم بگیرم تو رو دعوت نمی کنم.

پقی زدم زیره خنده و توهان دستش رو گرفت جلوی دهنش و آروم خندید. شهرزاد نگاه ترسناکی به من که داشتم می خندیدم کرد و چسبید به مامانش.

تارا سریع اومد کنارم نشست و گفت:

- خب چه خبرا؟

- هیچ خبری نیست. شهر در امن و امان است!

خندید و گفت:

- شنیدم کتک خوردی؟

- از کی می خوام کتک بخورم؟

- از شوهر جانت!

romangram.com | @romangram_com