#سفید_برفی_پارت_149


بعد محکم بغلش کردم و گفتم:

- دلم برات تنگ شده بود.

- آره جون عمت! تو گفتی و منم باور کردم.

همین طور آذر جون، بابایی رو نرگس بغل کردم تا بالاخره به عموی توهان رسیدم. توهان با همه خوش و بش کرد و کنار من ایستاد. عموش مثل دفعه ی اول خیلی گرم باهام سلام علیک کرد، زن عموش که حتی حاضر نشد جواب سلامم رو بده و فقط یه سر تکون داد. مونده بود اون دختر... که مطمئن بودم قراره دوباره به توهان آویزون بشه! اول خیلی سرد با من سلام احوال پرسی کرد و بعد رفت سمت توهان و با عشوه و لوندی بهش سلام کرد. توهان خیلی عادی جوابش رو داد و شهرزاد هم بد ضایع شد. می خواست یه جوری ماست مالیش کنه و بره تو بغل توهان که نتونستم تحمل کنم و خودم رو انداختم بینشون و با لحن بدی گفتم:

- خیلی ممنون که تشریف آوردین، خوشحالمون کردین.

بعد دست توهانم رو گرفتم و به سمت در خونه کشیدم.

ابروهای توهان بالا رفته بود و لبخند کجی کنار لبش بود. ته دلم گفتم:

- زهرمار!





***





یه ربع بودکه نشسته بودیم و حرف می زدیم، یهو زنگ در خورد.

با تعجب پرسیدم:

- مگه کس دیگه ای هم قراره بیاد؟

خشایار از جاش بلند شد و گفت:

- بله، قرار بود بیاد، که اومد!

در رو باز کرد و دوباره نشست.

بلند گفتم:

- خشایار آخه کی مثلا قرار بود بیاد؟

صدای طاها از پشت سرم بلند شد:

- خیلی بی معرفتی گلیا. مثلا منم داداشتما!

romangram.com | @romangram_com