#سفید_برفی_پارت_140
سرم رو آورد بالا. به چشماش نگاه کردم. با این که سرد و خشن بود ولی چشماش پر از مهربونی بود. پر از آرامش، پر از محبت! همین طور بهش نگاه می کردم. اون هم همین طور. نگاهش رو از روی چشمام برداشت و کل صورتم رو بر انداز کرد. به لبام که رسید. آب دهنش رو قورت داد. همین طور به لبام خیره شده بود، نگاهش از روی لبام رفت روی چشمام و دوباره برگشت روی لبام. سرش رو آروم آورد نزدیک صورتم. ضربان قلبم تند شده بود! بازم بوی عطرش دیوونم کرده بود. صدای تپش قلبم باعث می شد آروم بلرزم. فاصله ها کم تر شد، بهم نزدیک تر شد، کمرم رو فشار داد و به خودش نزدیکم کرد، سرش رو آروم کج کرد، فاصله به صفر رسید!
لباش روی لبام بود. احساس کردم قلبم برای یه ثانیه ایستاد، دستای سردم رو توی دستای گرمش گرفت و لبام رو آروم بوسید.
احساس می کردم قلبم داره از جاش کنده می شه. یه حس خاصی داشتم، یه حس خوب و بد! اگه خجالت نمی کشیدم دستام رو دور کمر توهان حلقه می کردم و منم همراهیش می کردم. صدای نفسای بلند خودم رو می شنیدم. توهان آروم عقب کشید. به چشمام نگاه کرد، انگار داشت می گفت معذرت می خوام!
آروم سرش رو آورد دم گوشم و با صدای گرفته ای گفت:
- من اگه گفتم نیا جلوی دوستم، برای این بود که کیان اختیار چشماش رو نداره. یهو دیدی زل زده بهت. منم که می دونی قاطی کنم هیچی نمی تونه جلوم رو بگیره. نمی خواستم باهاش دعوا کنم، همین!
آروم لاله ی گوشم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون. صداش از پشت در اومد:
- گلیا اگه کاری کردم که باعث شده ناراحت بشی معذرت می خوام.
فهمیدم منظورش بوسه ایه که هنوزم جاش لبام رو می سوزوند. روی تخت نشستم. ولی مگه من ناراحت بود؟ نه اصلا! من از بوسه ی توهان لذت برده بودم! دستم رو کشیدم روی لبام. هنوزم داغی لبای توهان روش بود. همیشه دوست داشتم اولین کسی که لبام رو می بوسه عشقم باشه ولی... مگه توهان عشقمه؟ نه نیست! نه نه، هست!
توی آینه یه خودم نگاه کردم. اگه توهان عشقم نیست برای چی وقتی منو بوسید هلش ندادم؟ برای چی از بوسش لذت بردم؟ برای چی...
سرم رو تکون دادم. توهان مال من نبود، هیچوقتم مال من نمی شد! اون قلبش جایی برای من نداره. آره، منم عاشقش نیستم! یه وابستگیِ بچگانه ست. من نباید به خاطر کسی مثل توهان غرورم رو می شکستم. آره، این درسته! به خودم توی آینه لبخندی زدم و دوباره روی تختم خوابیدم.
***
به کمرم پیچ و تابی دادم و از جام بلند شدم. چشمام رو مالیدم و آروم از اتاق رفتم بیرون. هوا تاریک بود، فقط نور آباژور توی راهرو روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. سه نصفِ شب بود! خدا برای چی منو خرس قطبی نیافریده؟ من در تعجبم! از ساعت نه صبح تا همین الان یه کله خوابیدم، ماشالله!
پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه. چراغ رو روشن کردم و رفتم سمت یخچال. یه بطری آب بیرون آوردم و یه نفس سر کشیدم. دلم از گشنگی ضعف می رفت! هوس کتلت کرده بودم. وای کتلتای نرگس عالی بودن! نرگس! چه قدر دلم برای نرگس و خشایار تنگ شده! فکر این که قراره عمه بشم لبخند گشادی آورد روی صورتم.
دستم رو گذاشتم روی شکمم. چه قدر دلم می خواست این حس رو تجربه کنم، ولی... بی خیال بابا! یه بسته کیک از توی کابینت برداشتم و نشستم پشت میز. با ولع کیک رو می خوردم. چه قدر گشنم بود. آخ خدا شکرت! یه دفعه صدای در حیاط اومد؛ یه متر از جام پریدم. قلبم دیوانه وار می کوبید. نکنه دزد اومده؟
خودم رو چسبوندم به کابینت، واقعا داشتم از ترس سکته می کردم. به دور و برم نگاه کردم که یه وسیله ای برای دفاع از خودم گیر بیارم، ولی هیچی نبود. یهو یاد توهان افتادم، توهان مگه خونه نیست؟ خدا جون خودت کمکم کن، صدای در سالن رو شنیدم و صدای قدم های محکم یه آدم، احتمالا مرد بود!
یا خدا، نکنه بلایی سرم بیاره؟ اون وقت من بیچاره می شم! صدای قدم هاش هر لحظه بهم نزدیک تر می شد، خودم رو آماده کرده بودم که با تمام توانم جیغ بکشم. چشمام رو بستم، واقعا وحشت کرده بودم! یهو احساس کردم یکی صورتم رو لمس کرد. هرچی قدرت داشتم ریختم توی صدام و جیغ کشیدم.
یه دفعه برق روشن شد و توهان با چشمای نگران بهم نگاه می کرد. صورتم رو گرفت توی دستش و سعی می کرد آرومم کنه:
- هیش آروم باش گلیا! گلیا نترس، گلیا منم، توهانم! گلیا آروم باش.
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و همین طور جیغ می کشیدم. یهو لباش رو گذاشت روی لبام و برای دومین بار بوسیدم. صدام توی گلوم خفه شد. آروم رفت عقب، نفس نفس می زدم و گلوم درد گرفته بود. دستم رو گذاشتم روی قلبم، احساس می کردم همین الانه که بایسته!
romangram.com | @romangram_com