#سفید_برفی_پارت_135
- خب به جمالت!
- نه منظورم اینه که برای چی گفتی بیام اینجا؟
یهو جدی شدم. باید می فهمیدم توی دل طاها چی می گذره. اون داداشم بود، همیشه همه چیزش رو بهم می گفت، پس الانم باید بگه!
- طاها؟
- جان؟
- می خوام ازت یه سوالایی بپرسم.
- من آمادم قربان.
- طاها من خواهرتم، مگه نه؟
- آره عزیز دلم، تو خواهرمی.
- طاها تا به حال عاشق شدی؟
یه دفعه لبخند روی لبش خشک شد.
- برای چی همچین سوالی می پرسی؟
- چون خواهرتم، دلم می خواد داداشم این قدر بهم اعتماد داشته باشه که راز دلش رو بهم بگه!
- داداشت به تو اعتماد داره، به خودش اعتماد نداره. داداشت یه خرِ به تمام معناست. یه خر عوضی که عاشق... عاشق یه زن...
دیگه حرف نزد. صورتش رو گرفتم توی دستم. چشمای قشنگش خیس بود.
- بگو طاها. بگو عاشق کی شدی؟ عاشق کی شدی که این طوریت کرده؟ عاشق کی شدی که دیوونت کرده؟
خودش رو کشید کنار و گفت:
- بس کن گلیا، بس کن! من نباید بهش فکر کنم، نباید!
- چرا؟ اون عاشقت نیست؟
- گلیا ازت خواهش می کنم بس کن!
- بهم بگو. بگو اون زن عاشقت نیست؟
داد کشید:
- اون زن لعنتی صاحب داره. اون... اون مال یه آدم دیگس!
romangram.com | @romangram_com