#سفید_برفی_پارت_131
- عادت داری لقمه های دیگران رو بشمری؟ آخه دختر خوب، این طوری که تو به آدم نگاه می کنی غذا از گلوم پایین نمی ره که!
سرم رو انداختم پایین. ای الهی بمیری گلیا! هی باید خودت رو جلو این ضایع کنی؟ خندید و دوباره مشغول خوردن شد. حالا وقتش بود! باید قضیه ی طاها رو بهش می گفتم.
- توهان؟
- بله؟
- من فردا صبح ساعت پنج یا شش می خوام برم یه جایی.
چنگالی که دستش بود رو گذاشت کنار بشقابش و بهم خیره شد. نمی فهمیدم چشه! ناراحته؟ عصبانیه؟ مثل یه مجسمه بهم خیره شده بود! دوباره گفتم:
- می رم پهلوی یکی از دوستام.
همین طور که بهم زل زده بود گفت:
- کله سحر می ری پیش یکی از دوستات؟
- آره!
- آها. می گم احتمالا اول اسم دوستت «ش» نیست؟
فهمیدم منظورش شهریاره! ای خدا این چرا این قدر شکاکه؟ با عصبانیت گفتم:
- نخیر نیست!
- چه جالب.
اَه فکر می کنه دروغ می گم. با صدایی عصبی گفتم:
- دوستم که می رم پیشش طاهاست!
چشماش رو ریز کرد. یهو شروع کرد به دست زدن. وا، خله ها! این چرا این طوری می کنه؟ خنده ای عصبی کرد و گفت:
- بابا ماشاالله، تو آخرشی دیگه. جلوی مثلا شوهرش داره می گه می خوام برم پهلوی دوست پسرم!
جیغ کشیدم:
- ها؟ دوست پسر؟
از جاش بلند شد و رفت سمت در بیرون. داد کشیدم:
- دِ آخه اگه من می خواستم برم پهلوی دوست پسرم که نمی اومدم به تو بگم! طاها همون پسرست که شب عروسی بغلش کردم، بهم می گفت سفید برفی! دوست من و خشایاره، مثل برادرم می مونه!
برگشت. نگاهش باز ترسناک شده بود. با قدمای بلند خودش رو رسوند بهم. تقریبا خودش رو چسبونده بود به من ولی از جا تکون نخوردم. همین طور توی چشماش نگاه می کردم. چشمای نقره ایش از عصبانیت برق می زد. گرمای نفساش می خورد به صورتم و باعث می شد مورمورم بشه. چونم رو گرفت توی دستش و محکم فشار داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com