#سفید_برفی_پارت_130
- بیا ناهار بخوریم، مثل دوتا دوست!
برگشت و آروم اومد سمت آشپزخونه، صندلی رو کشید کنار و روش نشست.
منم نشستم و گفتم:
- می شه تا قبل از این که غذا حاضر بشه باهات حرف بزنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می شنوم!
- لطفا وسط حرفم جفتک ننداز، باشه؟
بلند خندید. از اون خنده های قشنگش، از اون هایی که دوست داشتم چال گونش رو ببوسم.
- خنده هات تموم شد؟ اجازه دارم حرف بزنم؟
- بفرمایید خانوم.
- من نه با شهریار خان دوستم نه باهاش رابطه ای دارم. اون روز هم...
- گلیا...
- توهان قول دادی وسط حرفم نپری. بذار حرفم رو بزنم بعد هرچی می خوای بگو.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- بگو!
- اون روز می خواست راجع به خودش، آهو و تو حرف بزنه. اون آخر هم تقصیر خودم بود نه ایشون. من، من بهش اعتماد دارم. هر چه قدر هم تو و دیگران ازش بد بگین من باز هم به نظرم شهریار خان آدم خوبیه. درسته اشتباه کرده، ولی اون هم دقیقا اشتباه تو رو کرده. اون هم عاشق همونی شده بود که تو عاشقش شده بودی. پس گناه تو و شهریار درست مثل همه. آره درسته من اشتباه کردم و نباید دستش رو می گرفتم، کار واقعا بدی کردم ولی حالا پاش ایستادم. معذرت می خوام.
همین طور خیره نگاهم می کرد، دیگه نمی دونستم باید چی بگم.
توهان صورتش رو جمع کرد و گفت:
- حالا می شه ناهار بخوریم؟ خیلی گشنمه!
بهش خیره شدم. با لبخند کوچیکی نگاهم می کرد. سریع از جام بلند شدم و لازانیا رو از تو فر در آوردم.
توهان با اشتها می خورد. کاملا مشخص بود چه قدر گشنشه. وای خدا حتما خوشش اومده که این قدر قشنگ می خوره! با این که گشنش بود ولی بازم شیک غذا می خورد؛ آروم و آهسته. همین طور بهش نگاه می کردم که یه دفعه گفت:
- منو نخور غذات رو بخور!
غذا پرید توی گلوم. همین طور سرفه می کردم. برام یه لیوان آب ریخت و داد دستم. آب رو سر کشیدم. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com