#سفید_برفی_پارت_108
توهان از جاش بلند شد و گفت:
- الان بر می گردم.
دو دقیقه بعد با یه لیوان آب سرد اومد کنارم و گفت:
- تا ته بخور!
همه ی آب رو سر کشیدم. توهان لیوان رو از من گرفت و گذاشت روی میز توالت. بعد با لحنی جدی گفت:
- خب؟ می شنوم!
- چی رو می شنوی؟
- دلیل این که گریه می کردی رو!
حالا چی بهش می گفتم؟ می گفتم داشتم از حسودی دق می کردم؟ می گفتم به خاطر این که پیش شهرزاد بودی؟
- گلیا عصبانیم نکن، بگو برای چی داشتی گریه می کردی!
- اوم... خب... خب... دلم برای مامانم تنگ شده!
چی گفتم؟ مامانم؟ خیلی وقت بود که یادم رفته بود مادری هم داشتم! خیلی وقت بود که سر خاکش نرفته بودم! حتی اسمشم یادم رفته بود!
توهان مهربون نگاهم کرد و گفت:
- می خوای بری سر خاکش؟
بغض کردم. این دفعه واقعا برای مادرم ناراحت بودم!
سرم رو تکون دادم. توهان اومد جلو گونم رو بوسید و گفت:
- باشه عزیزم، می برمت سر خاکش! هفته ی دیگه می برمت، خوبه؟
لبخند آرومی زدم و گفتم:
- ممنون.
توهان پیشونیم رو بوسید و گفت:
- حالا بگیر بخواب، دیشبم خوب نخوابیدی. منم می رم توی اتاقم. باید پرونده ی یکی از مریضام رو بخونم. خوب بخوابی!
سریع از اتاقم رفت بیرون. سرم رو گذاشتم روی بالش. خوشحال بودم! دیگه احساس تنهایی نمی کردم. توهان چه مهربون شده بود! سرم رو روی بالش فشار دادم، ته دلم ضعف می رفت. اگه توهان نمی شنید و آبروم نمی رفت بلند بلند می خندیدم! خیلی خوابم می اومد. چشمام رو بستم. توی دلم از خدا خواستم خوشبختم کنه. از خدا خواستم توهانم توی این خوشبختی سهیم باشه! با فکر کردن به آرزوهای دور و درازم خوابم برد.
romangram.com | @romangram_com