#سفید_برفی_پارت_107
- می شه از این به بعد به پر و پای هم دیگه نپیچیم؟ اصلا من و تو هیچ کاری باهم نداریم! باشه؟ فرض کن همسایه ایم که همدیگه رو نمی شناسیم. باشه؟
- آخ جون، عالیه!
توهان بعد از شنیدن موافقت من رفت توی اتاقش. همین طوری نشسته بودم و به یه گوشه زل زدم. حوصله ام سر رفته بود. توهان از اتاقش اومد بیرون؛ با ابوالفضل! خدایا خودت منو از دست این نجات بده! آخه مرتیکه، نمی گی با خودت یه دختر چشم و گوش بسته توی این خونه زندگی می کنه این طوری لباس می پوشی دلش می خواد؟
یه بلوز اسپرت چسبون طوسی پوشیده بود با شلوار لی مشکی، با یه اُورکت طوسی! وای یقه ی بلوزشم که اگه باز نذاره کلا آسمون به زمین میاد! خدایا، عضله هاش چسبیده بود به بلوزش! ای کوفتت بشه آهو، خدا ازت نگذره آهو! می مردی زن این نمی شدی؟ خودم زنش می شدم قدرشم می دونستم!
همین طوری به شکمش خیره شده بودم که صدای خنده ی توهان به خودم آوردم. ای ذلیل بشی گلیا! الهی چشمات کور بشن. آخه ابله برای چی زل زدی به این؟ ای خاک بر سرت گلیا! لبم رو محکم گاز گرفتم. توهان همین طور می خندید!
بالاخره که خنده اش بند اومد، با صدایی که معلوم بود هر لحظه ممکنه از خنده بترکه گفت:
- شصت پات نره تو چشمت.
- هه هه هه، بی مزه!
- بابا بامزه این قدر پسر مردم رو نگاه نکن، خوردیش. حالا هم من دارم می رم بیمارستان.
- خب به سلامت، منو سننه؟
- هیچی، خداحافظ!
بدون این که جوابش رو بدم رفتم توی اتاقم. نمی دونم چرا ناراحت بودم. یه حس بدی داشتم. توهان داشت می رفت پیش شهرزاد. خدایا من دارم حسادت می کنم؟ نه نه اصلا امکان نداره. برای چی باید حسادت کنم؟ ولش کن بابا بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه، به من چه؟ والا! ولی ته دلم می دونستم دارم از حسادت منفجر می شم!
برای این که سر خودم رو گرم کنم رفتم توی آشپزخونه. باید برای ناهار یه فکری می کردم وگرنه از گشنگی تلف می شدم! روی صندلی نشستم و شروع کردم به فکر کردن. یعنی توهان چه غذایی دوست داره؟ ممکنه قیمه دوست داشته باشه؟ نه نه، توی شب عروسی لب به قیمه نزد! خب شاید خورش بادمجون؟ نه اینم فکر نمی کنم، آخه تو قیمه ی شب عروسی بادمجونم بود! آها فهمیدم؛ توهان خورش فسنجون دوست داره! آره شب عروسی همش فسنجون خورد! سریع از جام بلند شدم، یخچال رو نگاه کردم، همه ی موادی که برای خورشت فسنجون لازم بود رو داشتم. شروع کردم به آشپزی کردن.
ساعت شش عصر بود ولی هنوز توهان نیامده بود! من چه قدر احمقم که نشستم برای این مرتیکه ناهار درست کردم. اعصابم داغون بود. فکر این که الان توهان داشت با شهرزاد دل می داد و قلوه می گرفت دیوونه ام می کرد! من چرا این طوری شده بودم؟ اصلا به من چه که اون کجاست و داره با کدوم خری حرف می زنه؟
از روی صندلی بلند شدم و رفتم توی اتاقم. دلم برای خشایار تنگ شده بود، دلم می خواست الان کنارم بود، بغلش می کردم و بهش می گفتم داداشی دوست دارم! می خوام پیش تو باشم. داداشی جونم دلم برات تنگ شده!
به هق هق افتاده بودم، بلند بلند گریه می کردم. خودمم نمی دونستم چم شده! درسته خشایار رو خیلی دوست دارم، ولی قبلا هم یکی دوبار ازش دور شده بودم! الان احساس تنهایی می کردم. احساس می کردم هیچ کس رو ندارم. احساس می کردم تکیه گاهم رو از دست دادم. صدای گریم بلندتر شده بود. گلدون روی میز رو برداشتم و پرتابش کردم، با صدای وحشتناکی شکست.
یهو در اتاقم باز شد، توهان با نگرانی بهم نگاه می کرد. سریع اومد جلوم نشست، با صدایی که نگرانی توش موج می زد گفت:
- گلیا؟ خانومی؟ چت شده؟ چرا گریه می کنی؟
صداش حالم رو بدتر کرد، هق هقم بلندتر شد. احتیاج داشتم بغلم کنه، احتیاج داشتم توی بغلش آروم بگیرم تا بفهمم تنها نیستم! انگار از چشمام خوند چی می خوام، دستش رو انداخت پشت کمرم و محکم بغلم کرد. سعی می کرد آرومم کنه.
- هیش، آروم باش عزیزم. چی شده؟ حیف نیست چشمای قشنگت رو اذیت می کنی؟ آروم باش گل گلی خانوم. هیچی نیست من اینجام! نمی ذارم هیچ کس اذیتت کنه، آروم باش.
هق هقم کم شده بود. مثل این بچه کوچولو ها هی دماغم رو می کشیدم بالا. توهان آروم خندید. از جیبش یه دستمال در آورد و گرفت جلوی دماغم. با خنده گفت:
- فین کن کوچولو!
خندیدم، آروم فین کردم.
romangram.com | @romangram_com