#سنگ_قلب_مغرور_پارت_89
آروم وارد شدم.. سلام کردم...و رفتم جلو میزش با بی حالی گفتم...
ـ ببخشید آقای فرداد. میخواستم راجب به موضوعی باهاتون صحبت کنم... اگه اجازه بدین...
نگاه فرداد برای چند لحظه رنگ تعجب گرفت اما خیلی زود جدی شد و با اخمی که الان غلیظ تر شده بود نگاهم کرد. از پشت میزش بلند شدو با جعبه ی دستمال کاغذی که از روی میزش برداشته بود اومد سمتم.. سرمو پایین گرفتم نمی خواستم با نگاش حالمو از اینه که هست خرابتر کنه... واقعا ناامید از همه کس پیشش اومده بودم.... دیگه نباید گستاخی کنم..
جعبه رو به سمتم گرفت و خیلی جدی و البته عصبانی گفت:
ـ این چه وضعشه؟ چرا این ریختی شدی؟ بگیر دستمالو صورتتو پاک کن..
دستم به سمت جعبه ی دستمال کاغذ رفت لرزش دستام به وضوح دیده میشد...و باعث شد که اخم فرداد بیشتر شه... چند تابرگ از جعبه برداشتم و صورتمو باهاشون پاک کردم...
با تحکم توی صداش گقت:
ـ بشین روی مبل. حالت خوب نیست...
واقعا حالم خوب نبود.. اما باید حرفمو بزنم بدون توجه بهش گفتم:
ـ ببخشید قای فرداد......
پرید وسط حرفم...و با صدایی که از حد معمولی بالاتر رفته بود گفت:
ـ با تو نیستم مگه؟ چرا باید همیشه با زور باهات رفتار کنم؟ گفتم بشین. بعد حرفتو بزن..
نشستم روبروش .. سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.... سرمو بالا آوردم و به چشماش زل زدم...آروم گفتم:
romangram.com | @romangram_com