#سنگ_قلب_مغرور_پارت_84

بدبخت چشماش از تعجب شده بود اندازه ی توپ تنیس.... کم مونده بود از حدقه دربیاد... امید هم بهم رسید و یه پس گردنی کوچولو بهم زد و گفت:

ـ که منو می ترسونی آره؟ دارم برات دلقک کوچولو

با گفتن کلمه دلقک کوچولو از زبون امید چنان چشم غره ای براش رفتم که بیچاره لال شد.

سرمو به طرف آقای حمیدی گرفتم. بیچاره هنوز توی شوک بود. گند زده بودم

. باید یه جوری ماست مالیش کنم.... سریع گفتم

ـ صبح بخیر آقای حمیدی. ببخشید من متوجه ی شما نشدم..

ـ نه خواهش میکنم . فقط یه ذره غیر منتظره بود...

من از تیکش منظورشو گرفتم.. نمی خواستم در موردم فکرای بد بکنه... باز بی فکر دهنمو باز کردم...

ـ واقعا شرمندم. فکر کردم آقای فرداد هستین و من بهتون خوردم. راستش یه ذره ترسیدم. به خاطر همین تا شما رو دیدم خیالم راحت شد و اون حرفو زدم... بازم متاسفم..

تا جملم تموم شد .حمیدی چند ثانیه بهم زل زد بعد بلند زد زیر خنده......

حالا چشمای من شده بود توپ تنیس. ............

بعد از چند لحظه خندشو به زور قطع کرد و گفت:

ـ پس واقعا حق داشتی اینطوری بگی! منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. آخه بغل یه آدم معمولی که نرفتی... بغل حسان فردادِ....


romangram.com | @romangram_com