#سنگ_قلب_مغرور_پارت_83
جاشون عوض شده بود. پس یعنی اونارو دیده. رفتم نگاهشون کردم............... بـــــعله............................
دیده بود و یه سری تغییراتم توش داده بود.لپتاپمو روشن کردم بادیدن عکس دستاپ یه خنده ی غمگین زدم. آخرین وتازه ترین عکسی که با خونوادم گرفته بودم.
یک هفته قبل از تصادف توی یکی ازجنگلهای شمال .....
چقداون روزخوش گذشت .................
چقداون روزخوشبخت بودم ...............
بابوسایی که برای عکس فرستادم نرم افزار3بعدی رو بازکردم تغییرات رو هم توی برنامه اورده بودوخیلی عجیب بودکه این کارو کرده بودبدون اینکه بیدارم کنه...
خدایا این روزا کارای عجیب غریب ازش میبینم... از اتاقش اومدم بیرون... امید سرشو برده بود زیر میز داشت با یه چیزی ور میرفت و زیر لب غر میزد....
بی هوا رفتم سمتش محکم با کف دستام کوبیدم روی میزش....بیچاره از ترس کوپ کرده بود. چنان سریع خواست از اون زیر بیاد بیرون که سرش محکم خورد به لبه ی میز و دادش رسید به آسمون...
یه لحظه دلم براش سوخت.. اما تا قیافشو دیدم از خنده ریسه رفتم. صورتش قرمز شده بود و اگه من اونجا نبودم صد در صد گریه میکرد...تا چشمش به من افتاد سریع تقویم روی میزو برداشت به طرفم پرت کرد و افتاد دنبالم...
منم سریع به طرف آسانسور دویدم و برگشتم تا براش ادا دربیارم که محکم خوردم به یکی یا خدا ... اون نباشه هر کی بود بود...... سرمو با ترس برگردوندم.
سرمو با ترس برگردونم.
با دیدن آقای مظاهر حمیدی نفسم رو راحت بیرون دادم و ناخواسته بلند گفتم :
ـ آخیش ... خدا رحم کرد....
romangram.com | @romangram_com