#سنگ_قلب_مغرور_پارت_172

دستمو بالا گرفتم و آروم روی پلاک کشیدم...

حرفاش یادم اومد........

(این گردنبند زندگی منه.......)

یعنی به خاطر عذاب وجدانش حاضر شد از باارزشترین چیز زندگیش بگذره؟

(خواهش میکنم از خودت جداش نکن. حتی اگه ازش متنفر شدی...)

چرا این کارو کرد؟........

من که نخواستم...

چی شد که ازم خواهش کرد؟.....

اینقدر براش گردنبند مهم بود که از غرورش کم کردو خواهش کرد...؟

دیگه مغزم به طور کامل اِرور میداد......

بلند شدمو رفتم روی تخت دراز کشیدم. تختی که دنیای دخترونم رو ازم گرفت...

چشمامو بستم..

با حس چیزی که روی کمرم نشست چشمامو باز کردم...


romangram.com | @romangram_com