#سنگ_قلب_مغرور_پارت_171

امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم.. نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم

همه ی اینها به کنار ، زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.

حسان فرداد به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد.......

پس واقعا زندگیشه...

گردنبند رو به گردنم انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.

حالش اصلا خوب نبود...

معلوم بود که فشار زیادی رو تحمل کرده...

دلم گرفت...

این مرد غم عجیبی توی چشماش داشت...

غم سنگینی توی دلش داشت...

چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ ...

یه سنگ سرد و مغرور.؟

نگاهم روی گردنبندی که حالا توی گردنم بود افتاد.............


romangram.com | @romangram_com