#سنگ_قلب_مغرور_پارت_164
ترس برم داشت.....
من داشتم چی کار میکردم؟.........
از تنها ترین یادگار مادرم می گذشتم...؟
از باارزشترین شی زندگیم ....
از تنها ترین یادگار موجودی که با عشق و محبت از من دفاع کرد تا لحظه ی آخر..
اما اون عوضیا حتی به جدشم رحم نکردن...
تمام چیزهایی که من از مادرم داشتم همین یه گردنبد بود که همیشه توی گردنش بود و هیچ وقت یادم نمیاد درآورده باشتش...
حتی از وجود قبرشم محروم بودم...
ناخودآگاه صورتم از عصبانیت سرخ شد. چشمام طوفانی شدن.............
اما تا نگاهم به نگاه وحشت زده ی مهرا گره خورد خودمو کنترل کردم..
کمی خم شدمو بهش گفتم:
ـ موهاتو بده بالا تا گردنبندو برات ببندم..
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com