#سنگ_قلب_مغرور_پارت_156

تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...

هنوز ترس رو توی چشماش میدیدم....

دستاشو روی سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....

بر عکس بدن من که مثل کوره ی آتیش داغ بود و گر گرفته...

صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوری که لبهام به پوست گوشش میخورد . گفتم:

ـ نترس... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه...

میخواستم تحریکش کنم...

می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...

اما کارم بر عکس جواب داد....

آروم شروع کرد به گریه کردن...

اشکای درشتش از گوشه ی چشمش می ریخت و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...

عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...نمی تونستم جا بزنم... نباید...

من حسانم.. اگه الان جا بزنم ......


romangram.com | @romangram_com