#سنگ_قلب_مغرور_پارت_149
اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد.. لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..
بدون ذره ای خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توی مشتش گرقته بود..دستامو روی پهلوهاش گذاشتمو به سمت خودم کشیدمش.. بیشتر بیشتر می خواستم بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش... سرمو روی شونش گذاشتم و اون بیشتر توی آغوشم فرو رفت...
حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توی وجودم قلیان میکرد چرا که منو تکیه گاهش برای آروم شدن فرض کرده بود...
بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...
سرشو بوسه ای زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...
دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه. روی مبل نزدیک شومینه نشوندمش.
توی این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردی این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..بعد از چند دقیقه معطلی برای جوش اومدن آب ،قهوه ای فوری درست کردم و براش بردم. البته با چند برش کیک که توی یخچال بود.. خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژی از دست داده بود. باید جون میگرفت.....!
فنجون قهوشو با سه تا تیکه ی بزرگ کیک خورد. ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.تا صورتش بشوره..
romangram.com | @romangram_com