#سنگ_قلب_مغرور_پارت_148
با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد. اونقدر موندم تا تمام بغضی که توی دلم سنگینی میکرد خالی شد. راحت شدم و برای بار دوم توی آغوش این مرد پر شدم از آرامش...
"حسان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد تمام وجودم از ترس پر شد...
ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...
ناباورانه خالی بودن جای ستاشو توی دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوری شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توی ذهنم بیارم...
به سمتم دوید و خودشو انداخت توی آغوشم. باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..
romangram.com | @romangram_com