#سنگ_قلب_مغرور_پارت_127

بی هیچ حرفی.. بی هیچ صدایی. ...سکوت.....

باز هم سکوت....

دستمو توی دستای قوی و مردونش گرفتو منو بلند کردو از خونه اومدیم بیرون.

سوار ماشینش شدیم.

راه افتاد....

توی تمام این مدت دستم توی دستش بود... سرمو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.

چشمام قطره های بارونو که با شدت خودشون به شیشه می کوبوندن میدید...

با فشار دستش سرمو به طرفش گرفتم.آروم گفت:

ـ کدوم بیمارستان..؟

فقط تونستم اسم بیمارستان رو بگم...

تا خود بیمارستان هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.تا به ورودی بیمارستان رسیدیم...

دستمو از دستش کشیدم بیرون... به طرفم برگشت..

گفتم:


romangram.com | @romangram_com