#سنگ_قلب_مغرور_پارت_108

زمانیکه از حال رفته بود.. چقدر معصوم و پاک توی بغلم چشماشو بسته بود...

نه دیگه نمی تونم تحمل کنم....

غریزم بعد از 14 سال از خواب بیدار شده...

باید تمومش کنم..

باید کاری کنم که این خواستن تموم شه...

مهم نیست چطور...فقط باید تموم شه

بعد از یه هفته برگشتم تهران.. سرم توی لبتاپ بود که امید ورود مهرا رو بهم خبر داد..

یه حس خوبی داشتم شاید چون بعد از یه هفته میدیدمش... آخرین بار توی همین اتاق بود...

حالش اصلا خوب نبود. صورتش خیس خیس بود. اونقدر که قطره های آب از سرو صورتش می چکید.. رنگ صورتش پریده بود..

با دیندش توی اون وضع تعجب کردم اما بیشتر عصبانی شدم.و اخمام رفت توی هم..

چه بلایی سر خودش آورده بود..

بلند شدمو جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم به سمتش گرفتم و جدی و عصبانی ازش خواستم تا صورتشو خشک کنه...

لرزش دستاش اونقدر زیاد بود که راحت نمی تونست دستمالو بگیره و این عصبانیتمو تشدید میکرد...


romangram.com | @romangram_com