#سلطنت_اغواگران_پارت_5
او تنها با عصبانیت نگاهم میکرد و دندانهایش را بر هم میفشرد. چرخیدم تا بروم ولی صدایم زد:
-شارلا! صبر کن.
منتظر ایستادم تا حرفش را بزند:
-یه نفر هست ولی نمیدونم زندست یا مرده...
به سمتش چرخیدم و طعنهآمیز گفتم:
-تا این حد پیره؟ یه نفر رو معرفی کن که بتونه چند سالی زنده بمونه...
میدانستم دربارهی چه کسی سخن میگوید. شایعاتی راجع به فرزند گمشدهی بانو مارتا[Martha](خواهر شاه آرتور) شنیده بودم.
-بچهی بانو مارتا... مطمئنم که چیزی دربارش شنیدی.
سرم را به تأیید تکان دادم:
-آره... دختر بود یا پسر؟
نوربرت نفس عمیقی کشید و مثل پیشگویی که در حال نگاه کردن به گوی بلورینش باشد، گفت:
-پسر بود... ولی یه مشکلی اینجا وجود داره. اون بچه یه اغواگر نبود، یه انسان بود.
حس کردم معدهام پیچ و تاب میخورد. در سرزمین ما، سرزمین اغواگرها، ازدواج یک اغواگر با یک انسان ممنوعیت داشت. زیرا فرزندی که از آنها متولد میشد، در نود درصد مواقع شکلی حیوانی به خود میگرفت. پرخاشگرانه گفتم:
-شخص بهتری سراغ نداشتی؟
romangram.com | @romangram_com