#سلطنت_اغواگران_پارت_4
-شارلا من شخص مناسبی برای سلطنت نیستم! حتی اگر بودم هم حاضر نیستم با فاش کردن بزرگترین راز زندگیم، به تاج و تخت برسم...
این که او، فرزند نامشروع شاه بود را کسی جز من، خود او، شاه آرتور(شاه پیشین) و مادر نوربرت که در ایام کودکی نوربرت از دنیا رفته بود، نمیدانست و نوربرت حاضر نبود به هیچ قیمتی، رازش را فاش کند.
نوربرت پوزخند تلخی زد:
-سلطنت یه حرومزاده؟ هه!
نفسم را با ناامیدی به بیرون فوت کردم:
-نوربرت چرا نمیفهمی؟ ما که نمیتونیم تا ابد از دیوارهامون محافظت کنیم...
نوربرت در حالی که سعی میکرد خود را آرام کند، دستانش را به شکل جنونآمیزی در هوا تکان داد و گفت:
-برام مهم نیست شارلا.
مسلما رو به جنون بودم. خستگیام از یکسو و لجبازی کودکانهی نوربرت از سوی دیگر، باعث تحریک دیو درونم میشد. بنابراین تنها یک ثانیه طول کشید تا فاصلهی میانمان را با یک قدم طی کنم و در حالی که یقهی پیراهن ابریشمین و سرخ رنگ نوربرت را میان مشتم میفشردم، بغرم:
-پس برای منم هیچی مهم نیست. یا باید تا شب یه نفر رو برای جانشینی معرفی کنی، یا دستور میدم دروازههای اطراف شهر رو باز کنن... میدونی که این کار رو میکنم...
نوربرت یقهاش را از چنگالم بیرون کشید و در حالی که با گره میان ابروانش خشمگینانه نگاهم میکرد، گفت:
-تو این کار رو نمیکنی.
دیوانهوار پوزخند زدم:
-میخوای امتحان کنی؟
romangram.com | @romangram_com