#ساغر_پارت_42

همونکه تو اشپزخونه میرفتم مثل فنر می اومد سمتم ببینه دارم چیکار میکنم و به چی دست میزنم...
_همون که اهل نماز و روزه است...اصلا همون روز هم روزه بود!
همونکه روز عروسی با پراید درب و داغون و کهنه اش اومده بود دنبال سهراب که برن کیک و بگیرن
_همونکه گفتم اهل کمک به خیریه است و بیشتر درآمدشو جدا از خرج و مخارج مادرش واسه همچین اموراتی میذاره
همونی بود که خونه اشون خیلی قدیمی میزد
_شناختی یا بازم بگم؟
بغ کرده نگاهش کردم...دوست لاغر چشم پاکش و یادم بود ولی باور نمیکردم از من خوشش اومده باشه...صفت خریت الحق که برازنده اش بود..
_با توام کپل...شناختی یا نه؟
عصبانی شدم...هم به خاطر عطا هم به خاطر صفتی که سهراب بهم داد
_بله شناختم...همون دوستته که یه بارم سرشو نیاورده بالا منو نگاه کنه...همون که بیست و چهار ساعته آسفالت خیابون و متر میکنه...همون که خیلی لاغره ولی دستپختش عالیِ...همون که موقع حرف زدن خانوم خانوم از دهنش نمی افته...همون که اول نماز میخونه بعد روزه اشو باز میکنه....اصلا همونکه خونه اشون قدیمی و محله اش باکلاس نیست...همون که ماشینش پرایده و وضع مالیش صفره...همون که کت شلوار ساده ی پیرمردی میپوشه مثل خودت...
نفس نفس میزدم بابت جمله هایی که پشت سرهم چیدم...سهرابم عصبانی تر به نظر میرسید...تکیه اشو از صندلی برداشت و به سمتم خم شد...اخم هامون شبیه هم شده بود مسلما...
_آره...عطا همون خریِ که عاشق توی الاغ شده!!
عاشق ِ من شده؟ آخی...ولی...
_آخه اونکه اصلا منو نیگاهم نمیکرد؟
درموندگیمو به زبون آوردم چون هنوزم باورم نمیشد عطا مردی باشه که از من خوشش اومده باشه
_عطا منتظر اجازه منه تا مادرش زنگ بزنه و وقت بگیرن واسه خواستگاری...اما اگه قراره دوستمو سنگ رو یخ کنی اجازه اشو نمیدم...میفهمی؟
روی تخـ ـتش ولو شدم...انگار یکی فشارمو اونقدر پایین کشیده بود که کف پاهامم یخ کرده بود...آخه من از عطا و ریش های صورتش میترسم!! بعدم عطا ماشین شاسی بلند نداره..صد سال دیگه ام نمیتونه بخره...آخه خدایا این چه خواستگاری بود که واسه منه بیچاره فرستادی...؟
_عطا یجوریِ...من ازش میترسم!
لب های آویزونم و جمع کردم تا نزنم زیر گریه...
سهراب پاهاشو دراز کرد و روی تخـ ـت گذاشت...دست هاشو پشت سرش قلاب کرد و دوباره به صندلی تکیه داد
_عطا پسر خوبیِ...دلم نمیاد بدبخت بشه اما...
نگاهم کرد...نمیدونم چرا چشم هامو پایین انداختم...
_تنها مردی ِ که میتونه تو رو خوشبخت کنه!
_یعنی با من ازدواج کنه بدبخت میشه؟
سرجام نیم خیز شده بودم که بازومو گرفت و بلندم کرد
_وقتی دارم جدی حرف میزنم نگیر بخواب!
میگم عصبانیِ...اصلا صورتش چرا سرخ ِ...خب خواستگار واسه هر دختری میاد...
به زور صاف نشستم...کف دست هاشو گذاشت روی پام
_ببین...ساغر...چه امروز...چه صد سال دیگه..بالاخره تو باید ازدواج کنی...پس بهتره فکرهاتو بکنی...تو دوست داری مرد آینده ات چطور آدمی باشه؟
گوشه ی های شالم رو توی دستم به بازی گرفتم...میخواستم ذوق خودم و بابت سوال سهراب نشون ندم اما تا میخواستم حرف بزنم خنده ام میگرفت
_میشه نخندی ساغر...مثل آدم حرف بزن ببینم تو چی میخوای ؟

@romangram_com