#ساغر_پارت_41
کلافه میزد...داغون و خسته...به هرحال بختم باز شده بود و خدا جواب آرزوم رو داشت میداد...
_پسر حاج احمد صرافچی...بچه پولداره که تو عروسی سامان پاپیون زده بود و مثل شیلنگ میر*ق*صید...
وااای خدا...حاجتم و چه زود دادی...میگن تو صدای دل شکسته هارو زود میشنوی...الهی من فدات بشم...چه خالق مهربونی دارم...
_همون و میگی که زیر ابروشو تمیز کرده بود؟
سهراب و انگار داشتن آتیش میزدن وقتی درباره ی ماهان حرف میزد...
_آره...همون که شبیه دخترا قر میداد..ولشم میکردی کل میکشید!
زانوهامو محکم تر بغـ ـل کردم...کاخ آرزوهام داشت ساخته میشد
_همون که ماشین شاسی بلند داشت...
_آره...همون که مثل گاو دنبال ماشین عروس و دوماد می اومد ...
سرمو کج کردم و روی بازوم گذاشتم
_همون که به سامان شادباش تراول داد؟
برعکس منکه تو رویا سیر میکردم سهراب آتیشی تر میشد هر لحظه
_آره همون که برای افه گذاشتن موقعی که خواست دستشو از جیبش بیرون بکشه تراول هاش ریخت رو زمین و بیخودی شروع کرد به خندیدن
پولدار که بود...ماشین شاسی بلندم که داشت...میتونست منو به همه ی آرزوهام برسونه...خدایا شکر
_همون پسرست که به من گفت فرشته خانوم!
_چی؟..مگه با تو حرفم زد؟
اوه اوه...این مثل اینکه امروز خیلی قاطیه...چه سرخ شده چشم هاش...!
_یه کلام موقع خداحافظی گفت...همین..
زیر لب غرو لند میکرد و هراز گاهی اخمی به من ِ بخت باز شده میکرد...
_نگفتی..دومی کیِ؟
لبشو گاز گرفت و کف دستشو به صورتش کشید...برای پاک کردن عرق روی پیـ ـشونیش خم شدم و دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم...همینطور که داشتم به پیـ ـشونیش میکشیدم یهویی گفت
_عطا...دوست ِ من!
دوست ِ سهراب؟...عطا کدوم بود؟
_کی؟!
دست به سیـ ـنه به صندلی تکیه داد
_عطا...دوستِ من که چند بار دیدیش...همکارم...!
همکارش؟...کدوم؟...
_یادم نمیاد..!
_همون که رفتیم خونه اش ...پسر مومن و با خداییِ...
واای...همون پسر مذهبیِ که لاغرم بود!
_همون که بهت گفتم کمک مادرش میکنه و نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنه
@romangram_com