#ساغر_پارت_35

متوجه نگاهش میشدم اما...
_خب برم چایی بریزم با شیرینی بخوریم.
تا خواستم جواب بدم سهراب با خنده گفت
_شکمو..فکر بعد شامتم هستی؟
بیخود لقب به خواهرش میداد...با اینکه موقع خوردن غذا خیالم بابت طعم و مزه اش راحت شد اما ساغر بغیر چند قاشق هیچی نخورد...کاملا بی اشتها بود..
_من چایی میریزم میارم
با دلخوری حرف زد و از کنارم رد شد...سهراب تو لاک خودش فرو رفته بود و شاید متوجه لحن دلخور خواهرش نشد...اما منکه فهمیدم...
وارد آشپزخونه شدم و به بهونه ی چیدن شیرینی توی ظرف کنارش ایستادم.برای چند ثانیه اصلا متوجه حضورم نشد تا اینکه موقع برداشتن کتری آب جوش دستم رو جلو بردم...
_وسواس داری؟
_وسواس؟...نه!
همینطور که آب جوش داخل کتری رو به لیوان ها منتقل میکردم گفت
_پس چرا من میام تو آشپزخونه دنبالم میای؟! فکر میکنی من آدم کثیفی ام؟
چشم های گرد شده ام رو دید
_تعارف نکن...اگه وسواس داری بهم بگو
کتری رو روی گاز گذاشتم
_دوست ندارم شما که برای اولین بار مهمون منید توی خونه کار کنید...باور کنید فقط برای همین
"اوهوم" گفتنش رو شنیدم...بشقاب شیرینی رو برداشت و از بالای چشم های مشکی اش به صورتم زل زد...
مونده بودم جلوی نگاه هایی که دلم رو میلرزوند چه واکنشی نشون بدم...یا حتی چه حرفی بزنم تا خودش دوباره سر حرف و باز کرد
_غذاتون خیلی خوشمزه بود.
به کابینت پشتم تکیه دادم و سینی به دست نگاهش کردم
_ولی شما که زیاد غذا نخوردید
سری تکون داد و با چشم هایی که غمگین به نظر میرسید دوباره نگاهم کرد
_چند وقته اینطوریم...ولی خدایی خوشمزه بود...من بهت افتخار میکنم!
لبخند روی لـ ـبم پهن تر شد
_ممنون...
بشقاب رو بالاتر آورد و با حالت بامزه ای خندید و گفت
_خواهش میشه
سینی چایی رو کنار بشقاب روی زمین گذاشتیم.سهراب خنده ی روی لب ساغر و دید و سر به سرش گذاشت..."سرخوش" گفتنش به ساغر رو خودش هم باور نداشت چون تو این مدت مدام تو حرفاش از ناراحتی و غمزدگی خواهرش میگفت.
بازم موقع چایی خوردن و گپ و گفت بعدش ساغر ساکت و بی سر و صدا بود..
هی غلت و واغلت می زنم توی رخت خوابم و هی چشم هام دو دو می زنه .
هی می خوام فراموش کنم اون دخترو هی به زندگی خودم فکر می کنم ، به فلان لباس ، به فلان عطر ، به فلان انگشتر ، بازم می رسم به چشمهای سیاه ِ معصوم . استغفرالله ...

@romangram_com