#ساغر_پارت_34

چند بار از ته دل اینو گفته باشم خوب ِ ؟
به خداوندیت قسم هیچ بار !
همیشه وقتی کارم به بن بست می خوره به سراغت میام .
همیشه وقتی به هر تنابنده ای دست درازمی کنم و جواب رد میشنوم دست دعام بلند می شه .
همیشه عاشقم هستی و من چه بی توجه از عشقت میگذرم...
حتی دست دراز نشده ام و پر می کنی و سوال نکرده ام و بی جواب نمیذاری.
گفتی : بنده ی من قبل از اینکه تو عاشقم باشی من که خدای تو ام عاشقت هستم.
به ربانیتت قسم که همیشه جز این نبوده .
گاهی وقتها فکر می کنم که چرا اینقدر عاشقمی خدا ؟
همه وجود غبار گرفته ام و ارزونی غیر تو کرده ام و تو باز ....به راهم بیار . فقط همین و می خوام ...برای درست کردن شام دستپاچگی یک ساعت بیشتر وقت گذاشتم و تو تمام این مدت سهراب و ساغر توی آشپزخونه بودن و باهم حرف میزدن...با منم حرف میزدند اما بیشتر شنونده بودم انگار...فکرم به مادرم بود و به اینکه بدون اون من هیچی نبودم...دعا میکردم کاش مادرم بود...من پیش این دختر کم میاوردم...شامی رودباری که آماده شده سراغ کشک بادمجون دیروز رفتم و اونم داغ کردم...بوی غذا که راه افتاد سهراب به ستوه دراومد.برای سفره انداختن کمک کرد اما ساغر رک و پوست کنده گفت "حسش نمیاد"...ادبیات جالبش منو یاد پسر بچه های شیطون محل خودمون انداخت...از شیرینی که پخته بودم حسابی راضی بود و تعریف کرد...یه خورده نگران بالا و پایین شدن نمک غذا بودم...اونقدر حواسم پرت صدای خنده هاش بود که نفهمیدم چی پختم!
_به به عطا جان گل کاشتی...منکه بهت افتخار میکنم. تو باعث افتخار جامعه ی مردهایی..
سهراب به ساغر که هنوز نگاهش به سفره ی غذا بود اشاره کرد و گفت
_همین این موجود دوپا که اینقد زبون داره...یه سرسوزن آشپزی بلد نیست...کلی ام ادعا داره!
بشقاب ساغر و از جلوش برداشتم تا براش برنج بکشم.صدای خنده های ریزش به گوشم میرسید
_من از کار خونه متنفرم! شما مشکلی داری سهراب خان؟
بشقاب و جلوش گذاشتم آروم تشکر کرد.
سهراب با خنده روی پام زد و گفت_همون بهتر بابابزرگت به ملکوت اعلی پیوست...از دست این میمیرد...والا!
از دست حرف های سهراب خنده ام گرفته بود..دست از سر این دختر برنمیداشت...درست مثل من!
_خوشمزه است خانومِ سآغر؟
اولین قاشقی که خورده بود رو مزه مزه میکرد که باز اون سیاه چاله هاشو باز و بسته کرد و از همون لبخند های تک و ناب به صورتم پاچید
_خیلی خوشمزه است..با اینکه من با گوشت میونه ی خوبی ندارم ولی دستپخت شمارو نمیشه نخورد...دمت گرم!
سهراب بلند تر از من میخندید...
_خدایی ساغر به من و تو همه چی میاد جز بدغذایی...منم مثل ساغر زیاد اهل گوشت نیستم ولی میبینی که...کم اضافه وزن نداریم جفتمون!فهمیدم ساغر داره زیر لب چیزی به سهراب میگه...اینو از خنده های سهراب و تسلیم گفتن هاش متوجه شدم...غذارو تو سکوت نخوردیم..شاید بعد از مدت ها سر غذا منهم حرف زدم...اصولا ساکتم...یعنی چند قاشق غذا میخورم و میرم کنار.اما امشب انگار من منی دیگه بودم...هم اشتها داشتم واسه غذا خوردن هم حرف داشتم واسه زدن...ساغر از همه ساکت تر بود...فقط بعضی جاها که موافق بود تایید میکرد و بعضی جاها که با حرف های منو سهراب مخالف بود اعتراض...کاملا مشخص بود توی خودشه...بی هوا که نگاش میکردم میدیدم حواسش اینجا نیست..
ظرف های شام و روی میز گذاشته بودیم که دیدم سآغر داره میره سمت آشپزخونه...نمیخواستم دست به ظرفا بزنه...اصلا چی خورده بود که بخوام ازش کار بکشم...
_خانومِ سآغر چیزی لازم دارید؟
نزدیک اشپزخونه ایستاد تا خودم و بهش رسوندم...
_میخوام ظرفارو بشورم...حوصله ام سر رفته!
حقم داشت...نیم ساعتی میشد که با سهراب فقط نشسته بودیم پای لپ تاپ...
_من آخر شب میشورم.الانم کارمون با سهراب تموم میشه.
به پذیرایی اشاره کردم
_بفرمایید

@romangram_com