#ساغر_پارت_31

_بمونیم ساغر؟
نمیدونم چرا...با وجود معذب بودنم اما دوست داشتم بمونم...یه جورایی اذیت کردن عطا و این سرپایین انداختناش واسم جالب و بامزه بود
"عطا"
نرم افزار جدید و توی لپ تاپ سهراب ریختم...بقیه نرم افزارهایی که خودش میخواست و براش دانلود کردم و اجرای هرکدوم رو خودش به عهده گرفت...
دستپاچگیم رو شاید مهمون ها نمیفهمیدن اما خودم از لرزش دست هام و خیسی کف دستم متوجه میشدم.
برای خودم تو آشپزخونه الکی اینور و اونور میرفتم...ساغر وقتی فهمید روزه ام نذاشت میوه و شربت براشون ببرم ...
خانومِ سآغر از وقتی که وارد خونه شده بود مثل اون روز تو خونه اشون بلبل زبونی نمیکرد.سهراب حق داشت که این روزها به شدت نگران خواهرش باشه...کاملا مشخص بود که با اولین دیدارمون چقدر فرق کرده...حتی مدل نگاه کردنش...!
چقدر پکر بود و چقدر با دیدنش بهم ریختم...
خدایا...من به تو قول داده بودم...یک ماه پیش...پای دعای کمیلی که خوندم..قرار بود نگاهی غلط ...حرفی غلط...فکری غلط به سرم نزنه...اما...از تو چه پنهون وقتی سهراب بهم گفت که سآغر توی ماشینه یه لحظه نخواستم قولی که بهت داده بودم و یادم بیارم...
خدایا...خب تقصیر من ِ رو سیاه چیِ؟
تو هیچوقت دلتنگ کسی نمیشی؟ اینکه یهو دلت کسی رو بخواد که نیست...که چند وقت ندیدیش...اینکه چند لحظه قبل یهو دلت خواسته که بیاد پیشت...که ببینیش و باهاش حرف بزنی؟ تا حالا دلتنگِ کسی شدی؟ مثلن از همین بنده های خاصت که خیلی دوسشون داری...میخوام ببینم میتونی مردونه...حس کنی دلتنگی چقدر درد داره؟ چقدر جای زخمش دل آدمو میسوزونه؟
هرچند..تو اگه دلتنگ بشی غصه ای نداری که...تو...زورت زیاده...هروقت اراده کنی...هروقت دلت بخواد میتونی ببری پیش خودت..میتونی بهش دستور بدی بیاد پیشت..باهات حرف بزنه..بهت نگاه کنه...حالا اینکه ممکنه خودت نخوای اینکارو کنی یه حرف دیگه است...
ولی ...راستش...خودت بهتر میدونی وقتی یه آدم دلش تنگ میشه دستش به هیجا بند نیست...آدم تنها که مثل تو زورش زیاد نیست..مجبوره بشینه توی تنهایی ِ خودش هی بغض کنه و هی باهات حرف بزنه...
این حرفی که میخوام بزنمو بهم ببخش...ولی...خدایی تو وقتی آدم و می آفریدی میدونستی موقع دلتنگی چقدر دستش خالیِ؟...چه حرفی میزنم! معلومه که میدونستی...تو همه چیو میدونی...حالا که میدونستی پس برای چی دلتنگی و آفریدی؟ اصلا تو خودت تا حالا دلتنگ کسی بودی که بدونی دلتنگی چقدر درد داره و دوری صد پله بدتر؟
_کمک نمیخواید؟با شنیدن صدای ساغر بند افکارم از هم پاشیده شد...هول شدم و همینکه خواستم به سمت ورودی آشپزخونه برگردم دستم خورد به لیوان ِ چای روی میز و صدای شکستنش ذهنم رو مخشوش کرد...
_چی شد؟
دلا شدم سمت شیشه خرده ها...
_لیوان شکست...
ساغر جوای سهراب و داد...لیوان چای با اینکه از ارتفاع نه چندان زیاد افتاده بود اما خرد شده بود و تکیه تکیه...
_میخواید کمکتون کنم؟
صداش...بوی عطرش...ای خدا...لعنت به من....
سرمو بلند نکردم...
_نه ممنون...خودم جمعش میکنم
_دستت داره خون میاد...
تکیه شیشه رو روی زمین انداختم و به انگشت اشاره ام خیره شدم...خون می اومد...
_چیزی نشده.
خم شد سمتم و صداش نزدیکتر به گوشم رسید
_حواست کجاست آخه؟
حواسم؟...حواسم پیِ بی حواسی تو نسبت به خودمه!
_چیزی نیست...نگران نباشید
دستش رو سمت شیشه خرده ها میبرد که با عصبانیت گفت

@romangram_com