#ساغر_پارت_30

_عطا بابا بزرگت زن نمیخواد؟
چشم های متعجب عطا وقتی که خم شد تا چایی رو جلوی سهراب بگیره خنده دار بود
_بابا بزرگمو خدا رحمت کنه ولی واسه چی پرسیدی؟
سهراب با خنده لیوان چایی رو برداشت و گفت
_ساغر میخواست زنش بشه!
نگاه عطا که به سمتم چرخید سرمو پایین انداختم و به هول گفتم
_شوخی میکنه...!
عطا سینی چایی رو جلوم گذاشت و رو به روی هردومون نشست
_حیف شد...اگه زن ساغر ما میشد حداقل یه ده سالی رو کنار ساغر زجر میکشید بعد فوت میشد...ناکام از دنیا رفت بنده خدا...
سهراب داشت واسه بابا بزرگ عطا فاتحه میفرستاد که عطا به لیوانِ توی سینی اشاره کرد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت
_بفرمایید چایی ...شیرینی منم یه کم دیگه آماده میشه!
اگه چهارچشمی بهم زل میزد اینقدر معذب نمیشدم... تا وقتی که اینطور باهام حرف میزد...
لیوان چایی رو برداشتم اما اینقدر داغ بود که سریع گذاشتم تو سینی.
_سهراب چجوری داری چایی میخوری؟
قلپی خورد و بیخیال گفت
_به راحتی...حالا شیرینیت چی هست عطا خان؟
نگاهم و نتونستم ازش بگیرم ...لبخند محوی زد و گفت
_من فقط آرد نخودچی بلدم درست کنم.
یه جوری گفت که دلم براش سوخت...همونشم داداشای من بلد نبودن درست کنند.
_آفرین به شما...خوبه که بعضی ها یاد بگیرند آقایِ عطا
سهراب لیوان خالی چاییو توی سینی گذاشت و لیوان من و جاش برداشت.
_تازه دستپختشو نخوردی ساغر...خدایی با دستپخت مامان مونس برابری میکنه...
بارها شنیده بودم از سهراب..
_ایشالا یه بار واسه شام مزاحمشون میشیم...
حرفمو که زدم عطارو نگاه کردم.نگاهشو باز ازم گرفت و اینبار به سهراب خیره شد
_همین امشب شام درخدمتتون هستم.
سهرابم پشت حرفم دراومد
_آره...امروزم تو روزه ای گ*ن*ا*ه داری...یه شب دیگه
فکر نمیکردم روزه باشه...روز خاصی نبود که بخواد روزه بگیره..
_من اهل تعارف نیستم.امشب شام پیشم بمونید منم تنهام...
سهراب با بازوش به بازوم زد...به چشم های مشکی هم زل زده بودیم

@romangram_com