#رویای_واریا_پارت_83

هوا آفتابی بود .واریا با دستش کلاه را روی سرش نگه داشته بود تا نیفتد چون باد می وزید .

-حدس یم زنم با شناختی که از اقای دوفلوت دارم به ملاقات ما بیاید .

انها به سمت گمرک و قسمت گذرنامه رفتند .حدس یان درست بود .و در راه رفتن در بین جمعیتی که برای استقبال مسافران امده بودند مردقد کوتاهی با موهای خاکستری منتظر انها بود .یان او را شناخت و کلاهش را از روی سر برداشت و لبخند گرمی به او زد و از دور با او سلام علیک کرد.پس از ان به واریا گفت :دوفلوت اینجاست ،پیدایش کردم .فکر میکنم او ب تمام خانوادهاش امده باشد .

وارای نمی دانست باید چه جوابی بدهد .اوکله چمدانها را اماده کرده و دعا می کرددر گمرک معطل نشوند و از او سؤالات زیادی درباره محتویات چمدانها نپرسند .اتفاقا ًهمین طور هم شد و مأمور گمرک با گفتن اینجمله "ایا همه اینها برای استفاده شخصی خانم هستند؟)به کارش خاتمه داد و به طرف مسافر دیگری رفت .واریا با راحتی خیال گفت :خوب این هم که به خیز گذشت .

یان در جواب گفت :به نظر من این اصلا ًکار درستی نیست .چطور که برای یک فرد فرانسوی هیچ مشکلی وجود ندارد در صورتی که تمام چمدانها ی ما را خالی می کنند و حتی پاشنه کفشها را کنترل می کنند !معنی ان این است که انها به ما شک دارند و دنبال قاچاق می گردند .واریا کنترل پاشنه کفش را جوک تلقی کرد و خندید .اقای دوفلوت ادمها را کنار می زد تا بتواند خودش را هرچه زودتر به انها برساند .او نزدیم شد وگفت :

دوست من یان !چقدر از دیدنت خوشحالم !این باعث افتخار کهدر این سفر نامزد جذابت را همراه تو می بینم !مادموازل از دیدن شما بسیار خوشوقتم !با گفتن این جمله خم شد و دست واریا را بوسید .اقای دوفلوت از دیدن دوازده الی نوزده چمدان و جفته های متعدد که کنار هم جزء بار انها محسوب می شد خیلی تعجب کرد ولی چیزی به روی خودش نیاورد .سریعا ً راننده اش را که یونیفرم خاکستری رنگی پوشیده بود و در انتظار انها ایستاده بود صدا کرد و یان و واریا را به طرف اتومبیل محلل و لردی خودش راهنمایی کرد .

واریا گفت :این اولین سفر من به فرانسه است .اقای دوفلوت با شنیدن این خبر به وجد امد و دستهایش را به هم مالید و گفت :چه عالی !عجب خبر خوش ایندی برای من و خانواده ام .با افتخوار باید عرض کنم که در اولین شب اامت مشا در کشور زیبای ما یک جشن خواهیم گرفت ایا موافقید ؟واریا از شنیدن این جمله چشمانش برقی زد و زیر چشمی نگاهی به یان که هنوز اخم الود بود ،کرد .او تقریبا ً مطمئن بود که یان در هیچ مراسمی که به خاطر نامزدی اش تدارک دیده بودند شرکت نخواهد کرد .

-اوه مسیوخیلی از لطف شما متشکرم ولی دوست ندارم که این مراسم در کارها ی تجاری و بازرگانی شما وقفه ای به وجود بیاورد .و از اینکه به من اجازه دادید که همراه یان ...در خدمتتون باشم خیلی ممنونم .ولی من ترجیح می دهم که در شهر گشتی بزنم تا کارها ی شما تمام بشود .

این اولین مرتبه بود که واریا به جای بلیک ول او را یان صدا می کرد .واریا می خواست به یان یاد اوری کرده باشد که از زمانی که در هواپیما سفرشان را شروع کردند باید فراموش نکنند که یکدیگر را به اسم کوچک صدا کنند .البته این برای خود واریا هم خیلی مشکل بود که رئیس خودش را به اسم کوچک صدا کند و تصور می کرد اگر سارا انجا بود و حرفهای او را می شنید در این لحظه چه عکس العملی م داشت .بقیه دختر ها ی اداره چقدر تعجب می کردند .یک دفعه واریا یادش امدکه حلقه نامزدی را یادش رفته به دستش کند !الان دیگه نگرانی او بی مورد بود چون که جون هرگز وقتی برای روزنامه خواندن نداشت .واریا با خودش فکر کرد جناب ادواردعجب کار عجیبی کرده بود که این خبر پنهانی را به روزنامه نگار معروف اطلاع داده است .چرا ؟برای چه او این کار را کرد ؟واریا مطمئن بود که جناب ادوارد اتفاقی این عمل را نکده است .حالا چه منظوری داشته عقل واریا به جایی نمی رسید .به نظر واریا حتی زمانی که جناب ادوارد لبخندی بر لب داشت ،چشمانش حالتی حسابگرانه و جدی داشت .او اراده ای اهنین داشت و همه چیز را پیش بینی می کرد .پس برای چی این کار را کرده و چه مقصودی داشته معلوم نبود .شاید او تصور می کردکه واریا نمی تواند نقشش را به خوبی اجرا کند پس نمی توان به او اعتماد کرد و بهتر است از طریق رورنامه ها به همه بفهماند که کارش جدی است و مسئله نامزدی فقط یک شایعه نیست .


romangram.com | @romangram_com