#رویای_واریا_پارت_48
-هرچه بیشت ربزرگ بشی و زندیگی را تجربه کنی خودت یاد می گیری .اقای یان بلیک ول هم مثل توست .
-به نظر تو او عاشق لارین شده ؟
-نه ،می دونی چرا ؟مردها هرگز نمی تونن واقعا عاشق بشن .فقط به مدت کوتاهی تحت تاثیر ظاهر زیبا قرار می گیرن و به اصطلاح هیبنوتیزم می شن .و وقتی که متوجه درون زشت و کثیف طرف مقابلشون قرار می گیرن و میفهمن که او حتی از زنهای خیابونی هم معمولی تره ،ان وقته که ولش می کنن .در این مورد هم من شخصا تا حالا شاهد خیلی ار حقه ها و کلک ها ی او نسبت به سایر دختر های بودم و خوب می دونم که به او بیچاره ها که حتی واسه یه لقمه نان چه بدبختی ها کشیدن چه حقه ها که نزده .می دونی واسه چی ؟فقط برای نشان دادن قدرتش .ولی مطمئنم که دیر یا زود چهره واقعی وپلید او برای همه روشن خواهد شد .واریا با دقت تمام به حرفهای خانم رنه گوش می کرد و حس کرد که برای اولین مرتبه یک غریبه پنجره ای تازه به روی حقیقت های زندگی برایش باز اولین مرتبه یک غریبه پنجره ای تازه به روی حقیقت های زندگ یبرایش باز کرده .با این وصف او هنوز هم به زیبایی غیر عادی او فکر می کرد .زیبایی که در کمتر کسی دیده بود .او با خودش فکر می کرد شاید اقای بلیک ول بیچاره هم جز ان افرادی است که ندانسته به دام او افتاده است .
واریا داشت کم کم به این نکته پی می برد که چرا یان تا این حد از دست پدرش عصبانی و ناراحته و با نظریات و ایده ها ی او مخالفت می کنه .
به عنوان مثال در همین سفر ،بردن واریا تحت عنوان نامزد ،در حالی که یان ترجیح می داد لارین را به عنوان نامزدش به فرانسه ببرد .حالا به جای لارین یک دختر معمولی ،بدتیپ،بد لباس و دست و پا چلفتی مثل واریا میلفیلد باید همسفر اوباشه .کسی که تا به حال حتی با او هم صحبت نبوده و هیچ شناختی از او نداره حالا باید به او اعتماد کنه و با او به مسافرت بره !"بیچاره آقای بلیک ول"واریا دلش به حال او سوخت .بالاخره بعداز ده دقیقه برگشت .با صورتی اخمو و گرفته روی مبل نشست و به نظر رسید که به هیچ وجه میل گفت و گو ندارد .واریا برای تعییر جو پیش امده به ارامی شروع به صحبت درباره گلهای روی میز با خانم رنه کرد و راجع به اوضاع خودش و دلتنگی هایش این طور توضیح داد:ما همیشه در شهرستان زندگی کردیم .یادم می اد دهکده کوچکی بود به نام ورچستر شایر که پدرم انجا کار می کرد .البته کار مهمی نمی کرد ولی انها به ما خانه و ماشین داده بودند ،که پدرم هر روز با اتومبیل سر کارش می رفت .وقتی پدرم مرد ما جایی برای رفتن نداشتیم .یکی از دوستان مادرم پیشنهاد کرد که طبقه بالای گاراژ انها را که در پشت ساختمان اصلی بود اجاره کنیم .این خانه در محله اتون پلیس بود و در اصل محل زندگی راننده شان محسوب می شد ولی چون انها راننده نداشتند ما با خوشحالی انرا اجاره کردیم .مادرم دوست داشت که من مدرسه بروم و دوره منشی گری ببینم .اما چون پول کافی برای این کار نداشتیم در کمپانی بلیک ول مشغول به کار بشم .
مادام رنه پرسید :چند سالته ؟
-هجده سال و سه ماه ولی اینو می دونم که کمتر به نظر می رسه .اگه این سفر رو قبول کردم به خاطر این بود که می دونستم دختری با امکانات من هرگز چنین موقعیتی را پیدا نخواهد کرد .در یک سال گذشته حال مادرم خیلی بد بود و جز من کسی نیست که از مادر مریضم نگهداری کند .وقتی از سر کار بر می گردم تمام اوقاتمو با اون می گذرونم .مادام رنه نا خود اگاه دستش را به نشانه همدردی روی دست او گذاشت و با مهربانی گفت :
-ارزو می کنم شانست عوض بشه و روزهای خوشی رو پیش رو داشته باشی .تو هنوز خیلی جوانی و راه درازی در پیش داری .پس تا می تونی از زندگیت لذت ببر .
romangram.com | @romangram_com