#رویای_واریا_پارت_46

-اگه قول بدی فردا منو به مسابقه اسب دوانی در سندون که جیمی مسابقه داره ببری شاید بتونم تو را ببخشم .

-متاسفم باید بگم که امکان نداره چون فردا عازم فرانسه هستم .

لارین با فریاد گفت :به فرانسه !توت نمی توانی بروی !خودت بهتر می دونی که برای اخر هفته قرار گذاشتیم به مارجری بریم .

باید منو ببخشی ،من دیروز سعی کردم تلفنی باهات تماس بگیرم و قضیه را تعریف کنم .بهت بگم که نمی تونم از دست کارهای پدرم فرار کنم .حتی تا دیشب سعی کردم نظرش را عوض کنم اما بی فایده بود ..

-ایا تو یک مردی یا یک موشی ؟باشه مهم نیست ادمهای زیادی هستند مثل دیوید که اگر من بهشون بگم حاضرن بمیرن .اتفاقا دیروز هم به من پیشهاد کرد ولی من گفتم که با تو قرار گذاشتم .خداحافظ یان !هر وقت برگشتی خبرم کن .فکر می کنم در این سفر خیلی بهت خوش بگذره .

کنایه هایی که در حرفهای لارین بود بریا همه قابل فهم بود و بعد هم روی پاشنه پا چرخید و انجا را ترک کرد ،او مستقیم به طرف دری که چند دقیقه پیش از ان وارد رستوارن شده بود ،رفت و خارج شد .تنها چیزی که از او باقی مانده بود بوی خوش عطر گران قیمتش بود .

یان با عجله و مضطرب به دنبالش رفت و گفت :لارین صبر کن !

واریا با نگاهش اور ا تعقیب کرد و دیدکه وقتی یان به او رسید بازویش را گرفت و دو نفری از رستوران بیرون رفتند .در راه یان با او حرف می زد و او با بی اعتنایی شانه تکان می داد .قصد و هدف او ازار و اذیت یان بود .

واریا تحت تاثیر زیبایی های او گفت :دختر خیلی خوشکلیه


romangram.com | @romangram_com