#رویای_واریا_پارت_108
واریا برای اولین بار در عمرش با صدایی عشوه گرانه گفت :به نظر من تو بزرگش می کنی .
-ایا واقعا ًاین طوری فکر می کنی ؟پس بزار برات تعریف کنم تا بدونی چه به من گذشت .من نمی دونستم تو کجایی .ایا می تونم دوباره ترو پیدا کنم .حتی به فکرم رسد که به نزدیکترین اییستگاه پلیس برم و از انها کمک بخوام شاید بتوانم زیباترین دختری را که تا به حال دیده ام پیدا کنم .به انها بگم کمه رنگ چشمان این دتخر بنفش ،موهایش زیر نور خورشید مواج و رقصنده با دهانی که دو لب سرخ در اطرافش دارد .
-خیلی ساده اونها هم فکر می کردند جه تو دیوانه شدی و به نظر من شاید اشتباه هم نمی کردند .
-البته که دیوانه ام ...من دیوانه توام واریا تو منو شکار کردی حتی شبها خواب تورو می بینم .
-چه چرندیاتی !واریا خیلی اهسته با خودش این جمله اخر را زمزمه کرد .
پییر در جاده خالی با سرعت رانندگی می کرد .ناگهان به طرف دوازه بزرگی پیچید که به خیابان درازی منتهی می شد و دو طرف ان خیابان درختان لیمو بود .در اخر خیابان یک قلعه بزرگ خاکستری رنگ که اطرافش را درختان انبوهی پوشانده بود به چشم می خورد .درست مثل یک قلعه جواهر که اطرافش نگینهای مختلف باشه .در جلوی این عمارت پله های باشکوهی با سنگ خاکستری قرار داشت .باغچه قشنگ ان هم با مجسمه های سنگی قدیمی و گران قیمت تزئین شده بود .پییر اتومبیل را جلوی خانه نگه داشت واریا ناخوداگاه گفت :خیلی قشنگه !
-دلم می خواد راست بگی چون این خانه مورد علاقه من است .
-مگه خونه دیگه ای هم داری ؟
-دوسه تا دیگه .ولی وقتی اینجا می ام ترجیح می دم فقط تو این خونه باشم .
romangram.com | @romangram_com