#ریما_پارت_22
سروان احمدی اومد تو وبعد گذاشتن احترام نظامی گفت:جناب سرگرد تیمسار میخوان ببیننتون.همینطور شما رو سروان باقری.
کنجکاو به مانی نگاه کردم که اونم شونشو به نشون ندونستن انداخت بالا.تو راهرو مانی نزدیکم شد و گفت:میگم سانی،اگه این تیمساره خواست منو بخوره تو نمیذاری دیگه؟مگه نه؟
یه لرزی به تنش افتاد و زیر لب گفت:ووی!
خندم گرفت.بیچاره تیمسار فقط یه ذره خشک و خشنه.البته مانی یه نمه حق داره.بنده ی خدا یه ذره قیافش ترسناکه!دم در مانی رو که چسبیده بود به بازوم رو از خودم جدا کردم و در زدم.
تیمسار با ابهت گفت:بیاین تو.
رفتیم تو و احترام نظامی گذاشتیم.
تیمسار:راحت باشین،بشینین.
رو صندلی نشستم و مانی هم کنارم نشست.
تیمسار:دارین میرین ماموریت.فردا!
مانی از زیر میز یه چنگی به پام انداخت!فهمیدم مثل همیشه ترسیده!
تیمسار:مثل هر سال دارن نیرو میگیرن.ما هم بعد 6 سال برسی شما رو داریم میفرستیم.این پرونده ها رو خوب بخونین.فردا بعدظهر حرکت میکنین. سوالی نیست؟
با هم گفتیم:خیر قربان.
تیمسار:میتونین برین.
بعد گذاشتن احترام نظامی رفتیم سمت اتاق من.تا پامونو گذاشتیم تو اتاق مانی رو صندلی وا رفت.
مانی:وای!وای خدایا شکرت!هر لحظه انتظار داشتم بپره سرم و خونمو بمکه!
با نیشخند گفتم:نگو مانی!بنده ی خدا فقط یه ذره خشک و خشنه!
romangram.com | @romangram_com