#ریما_پارت_159


با خنده رفت و بعد 20 دقیقه با یه بشقاب پر املت و یه نون بربری اومد!ترکا هم انقدر که رایان نون بربری میخوره،نون نمیخورن!

رایان:بیا بشین بخور جون داشته باشی،بتونی...

چپ چپ نگاش کردم که با خنده ساکت شد.یه ذره نگاش کردم و چشیدمش...نه مثل اینکه این سالمه!

اولین لقمه رو نخورده تموم دل و رودم پیچید بهم!بدون اینکه به ذهنم برسه برم سمت دستشویی تموم محتویات معدم رو خالی کردم تو بشقاب!

قاشق رایان که داشت میومد سمت بشقاب تو هوا موند!

رایان همونجور که یه دستش یه تیکه نون بود و دست دیگش تو هوا بود متفکرانه گفت:بله!به به!اگه این غذا تا الان هم قابل خوردن بود مطمئنا دیگه نیست!

با خنده و شرمندگی رفتم سمت دستشویی.قیافش که یادم میومد خندم میگرفت!دهنمو شستم و سرمو بلند کردم که دیدم رایان مبهوت پشت سرم وایستاده!

یه تکونی از ترس خوردم و یه ذره سمت روشویی خم شدم و گفتم:اوف!رایان زهرم ترکید!

رایان هنوز متعجب نگام میکرد.

مشکوک از تو آینه نگاش کردم و گفتم:رایان چی شده؟چرا اینجوری نگام میکنی؟

رایان:چند روزه که بالا میاری؟

یه ذره فکر کردم و گفتم:4 روزه که حالت تهوع دارم ولی امروز اولین بار بود که بالا آوردم.چطور؟

رایان مبهوت گفت:ریما...نکنه...نکنه...

با کنجکاوی گفتم:نکنه چی؟

رایان چشماش خندون شد و نیشش تا بناگوش باز!دستشو گذاشت رو شکمم و با خنده سرشو فرو کرد تو گردنم!

متعجب نگاش کرد که یهو...نکنه....نننننننه!

romangram.com | @romangram_com