#ریما_پارت_151


مانی که دید خیلی وضع خرابه فرار رو بر قرار ترجیح داد و جیم زد!

مانی:من دارم میرم حموم!

سانیار:من چیکار کنم؟

مانی:گفتم شاید هوس کرده باشی با هم بریم!

دمپاییم رو پرت کردم طرفش که متسفانه خورد تو در حموم.آشغال!

بعد 45 دقیقه اومد بیرون.انقدر سفید شده بود که ترسیدم رو به موت باشه!

سانیار:خوبی؟چرا انقدر سفید شدی؟

مانی:حموم میرم سفید شم دیگه!

با تاسف گفتم:تو آخرش تو حموم تلف میشی!

همونجور که موهاشو خشک میکرد گفت:راستی سنگ پامون تموم شده!

متفکر گفتم:میدونستی سال به سال داری قدکوتاهتر میشی؟انقدر کف پاتو میسابی داری شور میری!تا پارسال قابلیت عضویت تو تیم ملی بسکتبال رو داشتی ،الان نمیتونی تو تیم ملی هفت سنگم عضو شی!

مانی:خفه بمیر!

تا شب دیگه کاملا عادی بودیم.چند باری خواستم سر صحبت رو باز کنم که اشاره کرد الان نمیشه!دلم میخواست لهش کنم!بعد شام با اعصابی خورد و خاکشیر رفتم تا کپه بذارم.بعد 5 دقیقه دیدم تختم تکون خورد.چشم باز کرد که دیدم مانی بالا سرم نشسته و با نیش باز داره نگام میکنه!

متعجب نگاش کردم که با نیش باز گفت:داداشی هوس کردم مثل قدیما رو زمین تشک بندازیم پیش هم بخوابیم!

سریع دو هزاریم افتاد!

سانیار:خب...باشه!برو پتو و بالشتو بیار.

romangram.com | @romangram_com