#ریما_پارت_148
سانیار:چی شده؟بگو!
مانی:میگم...سانی میشه یه نگاه به اینا بندازی؟من اصلا سر درنمیارم!
از زیر پیراهنش یه دسته کاغذ درآورد.یه سریش کاغذای رمز گشایی بودن.
بی حوصله گفتم:به نظرت الان حوصلش رو دارم؟
مانی یهو قرمز شد.با عصبانیت نفس نفس میزد!
متعجب گفتم:مانی؟چی شده؟
بدون اینکه بفهمم چی شد یه طرف صورتم سوخت!!!ناباور برگشتم سمتش...اون...منو زد؟...زد؟
با عصبانیت گفت:زدم تا به خودت بیای!زدم تا بفهمی با یه گوشه نشستن و غمبرک زدن چیزی درست نمیشه!زدم تا بفهمی که باید بازم مرد باشی و پشت من،نه یه دختر بچه ی مامانی!زدم تا بفهمی الان وقت جا زدن نیست!آخه بیشعور الان بجای اینکه بهم کمک کنی اینا رو رمز گشایی کنیم نشستی زانوی غم بغل گرفتی؟میدونم عذا داری!منم هستم...درکت میکنم ولی میدونم که الان وقتش نیست!الان ما فقط و فقط باید سر رمز گشایی بقیه ی رمزا تمرکز کنیم!
عصبی از حرفاش بلند گفتم:که چی بشه؟رمزاشو باز کنیم که چی بشه؟که چی؟
بلند تر از من گفت:باز کنیم تا بفهمیم دور و برمون چه خبره!باید بفهمیم از چه راهی باید بریم!اینا بهمون فهموندن که پدر و مادرمون رو از دست دادیم!اینا بهمون نشون دادن که تو خطریم!باید بفهمیم راهمون کدومه!چه بخوایم چه نخوایم این هکر خیلی چیزا در موردمون میدونه و تا حالا خیلی چیزا رو بهمون نشون داده!باید بفهمیم چه خبره!
راست میگفت...درسته فراموش کردن مرگشون برام سخته ولی بایه گوشه نشستن هم چیزی گیرم نمیاد!باید راهمو پیدا کنم!
با تردید دستمو بردم جلو و کاغذا رو ازش گرفتم!
مانی:آفرین پسر خوب!ببین من تو رمز گشایی اعداد ترتیبی خوبم و الان اصلا نمیفهمم چه خبره!باز تو بهتر بلدی!
یه نگاه به اعدادی که دورشون خط کشیده شده بود انداختم.تنها نقطه ی مشترکشون ضریب 3 بودن بود!هیچ ربط دیگه ای بهم نداشتن.قشنگ یادمه که این اعداد بصورت جدا از هم نوشته شده بودن.یادم میومد که یه چیزی در مورد این دسته اعداد خوندم ولی یادم نمیومد چی بود!
ناامیدانه به مانی گفتم:یادم میاد یه چیزی درمورد این جور اعداد خوندم ولی الان اصلا حضور ذهن ندارم!
مانی سریع ورقه ها رو ازم گرفت و دوباره زیر پیراهنش جاساز کرد.
romangram.com | @romangram_com