#ریما_پارت_123
میدونستم کله خره و بحث باهاش بی فایدست پس کتاب رو از تو کولم برداشتم و رفتم تو حال کنار میز ولو شدم و بند و بساطمو پهن کردم!با دقت اول رمزایی رو که از کابوس تاریک بدست آورده بودم رو تو ورقه وارد کردم.انقدر با اون اطلاعات ور رفته بودم که تموم اعدادش رو حفظ بودم!یه ساعتی میشد که درگیر کتاب و اعداد شده بودم.ذهنم بدجوری درگیر شده بود...گیج شده بودم!اصلا سر در نمیاوردم!میتونستم با کلنجار رفتن با اعداد رمزی و کتاب معنیش رو یه جوری بدست بیارم ولی مشکل اینجا بود که معانیه بدست اومده یه جمله ی کامل رو تشکیل نمیداد!معنی ها خیلی مشکوک بودن.انگار داشت درمورد یه نفر حرف میزد!مثلا معنی دو خط میشد:
«مغرور،باهوش،تنها،بدون پشتیبان!»
نیم ساعت بعد تعجبم دو برابر شد!انگار داشته به همون شخص اخطار میداد!خیلی راحت میشد اخطار رو تو جملاتش حس کرد.معنیه یه صفحه رو گرفتم جلوم و زل زدم بهش!فقط دو جمله!
«دارن بازیش میدن،اون یه بازیچست!»
سرم درد گرفته بود!4 صفحه رو رمز گشایی کردم ولی فقط همینا دستگیرم شده بود!بیشتر اعداد ،اعداد کمکی بودن برای باز کردن رمز!فقط تعداد کمی اعداد اصلی بودن!سر دردم کم بود سرگیجه هم بهش اضافه شد!تف تو این شانس!نمیدونم چرا جدیدا انقدر بدنم ضعیف شده!؟بیچاره حقم داره!دیشب خیلی بهش فشار آوردم..بی خوابی هم این وسط شده عمه ی عروس!
هووا دیگه روشن شده بود ولی من هنوز سرم تو ورقه ها بود.چیزی که بیشتر گیجم کرده بود اعدادی بودن که همینجوری وسط رمزا رها شده بودن!شاید...شاید تاریخ باشن!
یه بار دیگه اون دو صفحه رو چک کردم و اعداد رو کنار هم چیدم!
9...11...1...3...2...9...1...!فقط یه سری عدد بودن!اگر هم بر فرض تاریخ باشن نمیشه همینجوری کنار هم چیدشون...بالاخره کوچیکترن اشتباه باعث میشه که همیه چیز بهم بخوره!حس کردم توانم تموم شد!همونجا کنار میز دراز کشیدم.بعد چند دقیقه مانی با دهن باز و چشمای بسته همونجور که داشت یه کش و قوسی به کمرش میداد از اتاقش اومد بیرون!دهنش که بسته شد و چشماش باز با تعجب بهم نگاه کرد!
مانی:تو چرا اینجا دراز کشیدی؟پاشو...پاشو برو بخواب.قیافت داد میزنه تا همین الان چشم رو هم نذاشتی!برو یه ذره بخواب.
دوست داشتم همونجا بخوابم ولی اگه میخوابیدم تموم تنم خشک میشد.من نمیدونم پس این پدرام جانور چجوری رو زمین میخوابه و ککشم نمیگزه؟
تا بلند شدم زمین و زمان دور سرم چرخید!یه ذره لق و لوق کردم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم که از چشم مانی هم دور نموند!
با اخم و بدون حرف اومد سمتم و منو به خودش تکیه داد و برد تو اتاق.منو خوابوند رو تخت و مثل مامانای مهربون یه دستی به سرم کشید و رفت بیرون!
همیشه فشار عصبی میتونه راحت منو از پا بندازه!یعنی کابوس تاریک درمورد کی داشت حرف میزد؟اون اعداد چه معنی میتونن داشته باشن؟یعنی میتونن تاریخ یه روز خاص باشن؟خسته از این افکار دیوونه کننده چشمامو بستم و به ثانیه نکشید خوابم برد!
یه خمیازه ی با پدر مادر کشیدم و ملچ ملوچ کنان چشمامو باز کردم. فضای اتاق نارنجی و رو به تاریکی بود و این یعنی الان غروبه و من زدم تو دهن خرس قطبی!با رخوت بلند شدم و رفتم سمت هال.پامو که گذاشتم تو هال دیدم مانی بین یه عالمه کاغذ نشسته و با دهن باز زل زده به کاغذای روبه روش!با کنجکاوی رفتم سمتش.چشمم به مانی و بهتش بود که یهو پام به بالش گیر کرد و نزدیک بود با مخ برم تو سرامیک و مغزم متلاشی شه که خودمو کنترل کردم و بجای سرامیک افتادم رو مانی!
مانی که حسابی از این حرکت غافلگیرانه ی من شکه شده بود یه دادی زد و با ترس خیره شد بهم!یه ذره با تعجب نگام کرد بعد کم کم اخماش رفت تو هم!منم کم نیاوردم و زل زدم تو چشماش!
سانیار:ها؟چته؟تقصیر خودته،میخواستی بالش رو وسط هال نندازی!
romangram.com | @romangram_com